تا نَکهت تو در ورق گل نهادهاند
شوری ز ناله در سر بلبل نهادهاند
تا ریختند سیم ذقن را ز سیم ناب
سیماب در بنای تحمل نهادهاند
در راه کاروان غم از هجر گلرخان
تن در مسیل حادثه چون پل نهادهاند
دل در هوای گیسو و گیسوست دام دل
در دور این دو حکمِ تسلسل نهادهاند
زهّاد شهر بین که برای دو روزه رزق
بند گران به پای توکّل نهادهاند
زآن رخنهای که ناوک نازت ز دل گشاد
در صبرخانه، طرح تزلزل نهادهاند
دل تا اسیر عشق شد از آن دو زلف یار
بر یک اسیر بین، دو قَراول نهادهاند
شیرازه¬بند دفتر گل را به روی خویش
از موج خط ز سبزهی سنبل نهادهاند
«فانی» به التماس، جفا کم نمیکنند
خوبان، نخست رسم تغافل نهادهاند