سینهی تنگم مجال آه ندارد
جان به هوای لب است و راه ندارد
گوشهی چشمی به سوی گوشه نشین کن
زآن که جز این گوشه کس پناه ندارد
گرچه سیهرو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بندهی سیاه ندارد؟
از گنه من مگو که زادهی آدم
ناخلف استی اگر گناه ندارد
هر که گدایی ز آستان تو آموخت
دولتی اندوختی که شاه ندارد
گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو
نیک نظر کن که اشتباه ندارد
پیر خرد گر به خلوت تو بَرَد پی
جز در آن خانه خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلی که کرد تجلی
داد فروغی که مهر و ماه ندارد
مهرگیاه است حاصل دل عشاق
آب و گل ما جز این گیاه ندارد
«مفتقر» از سرّ عشق دم نتوان زد
سر برود زآن که سِرّ نگاه ندارد