تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید
ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید
به جز آیینهی رویش نبیند روی نیکویش
که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمیشاید
کدامین دیده را یارا که بیند آن دل آرا را؟
جمال یار را دیدن به چشم یار میباید
از آن زلف خم اندرخم بُوَد کار جهان درهم
مگر مشاطهی باد صبا زآن طره بگشاید
گر آن هندوی عنبرسا مسلمان را کند ترسا
عجب نَبْوَد که بر اسلامش ایمانی بیفزاید
تعالی زآن قد و بالا که زیر سایهی سروش
بسی سرهای بیسامان بیاراید بیاساید
نیابد آبرو رویی که بر خاک رهش نَبْوَد
ندارد سروری آن سر که بر آن در نمیساید
بیا تا جان سپارد «مفتقر» جانا به آسانی
که بیدیدار جانان جان من بر لب نمیآید