ای نام دل گشای تو عنوان کارها
خاک درِ تو آب رخ اعتبارها
خورشید و مه، دو قطره ز باران فیض تو
مدّی ز جنبش قلمت روزگارها
باشد شفق ز بیم تو هر شام بر فلک
رنگ پریدهای ز رخ لالهزارها
انگشتی از برای شهادت شود بلند
سروی که قد کشد ز لب جویبارها
از بهر خواندن رقم قدرتت بهار
اوراق گل شمرده به انگشت خارها
لطفت، برات روزی مردم نوشته است
با خطّ سبز بر ورق کشتزارها
دیوانهی خیال تو هر جا که پا نهد
ریزد ز شور عشق تو طرح بهارها
جان دادهاند راهروان بس که در غمت
هر سنگ در رهت شده سنگ مزارها
موج سراب نیست، که در جستجوی تو
افتادهاند از پی هم بیقرارها
با خامه کی توان ره وصف تو قطع کرد؟
منزل کجا و رهروی نی سوارها
راه ثنای ذات تو را چون روم؟ که من
دارم به دوش از گنه خویش، بارها
گر بایدم کشید ندامت به قدر جرم
خوش کوته است مدّت این روزگارها
چون آوری به حشر، منِ روسیاه را
از پستیام شوند خجل شرمسارها
«واعظ» اگرچه نیست امیدم به خویشتن
دست من است و دامن امّیدوارها