محمدبن ابراهیم شیرازی (ملاصدرا)
3 خرداد 1404

فرازی از ساقی نامه ملاصدرا

می‌شناسم خالقی را کاوست هست
این دگرها نیستند و اوست هست

آن خداوندی که قیوم است و حی
آن که پاکی وقف شد بر ذات وی

آن خداوندی که از یک قطره آب
کرد پیدا صورتی چون آفتاب

جمله ی عالم همه در قطره‌ای
جمع گردد زو نشد کم ذرّه‌ای

هر چه بود و هست اندر دل نمود
هر دو عالم در دلی منزل نمود

جمله عالم سبحه‌ی تعظیم اوست
ناطقه یک حرف از تعلیم اوست

جمله‌ی عالم کتابی دان ز حق 
هست افلاک از کتابش تک ورق

یک ورق دان نُه فلک از دفترش
عرض اعظم چون غباری بر درش

یک نفس زد امر «کن» اندر نهان
گشت پیدا صدهزاران عقل و جان

زآن تجلی کاو به خود در خود نمود
صدهزاران باب رحمت را گشود

لوح امکان را به نور خود نگاشت
تخم ایمان در زمین گل بکاشت

کیست غیر از حق که حق را دیده است
دیده‌ی حق بین کدامین دیده‌ است

بلکه راه و رهرو و ره بین وی است
حق شناس و نورِ اللَّه بین وی است

اوست برهان بر وجود ممکنات
پرتوی باشد ز نورش کائنات

بر وجود او بُوَد ذاتش گوا
لَمعه‌ای می‌‌دان ز ذاتش ماسِوا

کیست غیر از حق که بتواند ستود؟
مدعی را کاوست خلاّق وجود

کس نگوید وصف او جز ذات او 
از «کما إِثنَیْت» برخوان این نکو

صدر و بدر آفرینش از حیا
در ثنایش گفت: «لا اُحصی ثَنا»

این ستایش نیست جز احسان او
شکرها یک لقمه دان از خوان او
::
آسمان از دهشت تعظیم حق
از کواکب بر جبین دارد عرق

نفس کلی ساقی انعامِ او
وین کواکب قطره‌ها بر جام او
:: 
هست دریا تشنه‌ی دیدار او 
سوزِ خور از حسرت رخسار او

نور خورشید از جمالش لمعه‌ای 
آب دریا در فراقش دمعه‌ای

گریه‌ی باران ز شوق روی اوست
ناله‌ی رعد از هوای کوی اوست

بس که گردون قطره زد در جستجو
گه به پهلو گه به سر شد کوبه کو

پای تا سر گشت پر از آبله
با هزاران شمع اندر قافله

نه گرفتی از رخش یک دم نشان
نه جمالش را همی دیدی عیان...

شب سیه پوشد فلک در ماتمش
آتش اندر سینه دارد از غمش

یک قدم ننهاده کس از خط برون
نه کسی را آگهی از چند و چون
::
ساقیا می در قدح کن بهر من
وارهان جان را ز قید خویشتن

زآن می‌ای کز وی برافروزد روان
می‌توان دیدن به نورش آن جهان

آن می‌ای کاندر شعاع او ز دور
از برون و از درون یابد ظهور

آن می‌ای کز وی توان افروختن
شمع‌ها بی‌آتش و آتش زدن

آتش این می ندارد هیچ آب
آب و آتش کی کند یک جا مآب

قطره‌ای از بحر او شمس منیر
ذرّه‌ای از جرم او جرم اثیر
::
ساقیا مستم کن از جام الست
تا به مستی وانمایم آن چه هست

ساقیا مستم کن از جام بلور
تا مبدل گردد این ماتم به سور

ساقیا بر کف نِهم جامی کز او 
کشف گردد راز گیتی موبه مو

باده‌ای کز وی درون روشن شود
خانه‌ی تاریک دل گلشن شود

گر همی خواهی دل آتش فشان
دل بدان آتش رخ مهوَش رسان

جوهر این آتش از اجسام نیست
آتش اجسام خون آشام نیست

آتش اجسام، ظلمانی بُود
آتش عشق، آتش جانی بُوَد

آتش عشق آتش دیگر بُوَد
جمله آتش‌ها از او ابتر بُوَد

گرچه تند و مهلک و سرکش بُوَد
لیک عاشق پیشه را زآن خوش بُوَد

آتش می قبله‌ی مستان بُوَد
صورت او معنی انسان بُوَد

گر نبودی آتش می در وجود
می‌فسردی روح مردم از خمود

گر نبودی این تف و این سوز عشق
ور نبودی شمع جان افروز عشق

پس نبودی فرق از انسان تا دواب
چون شراکت هستشان در خورد و خواب

معنی آدم از آن افزون بُوَد
کش همی جنبش سوی بی چون بُوَد

ساقیا می ده که مجلس شد دراز
یا مخالف زین نوا چندین مساز

ساقیا از یک قدح هوشم ببر
وارهان جان را ز سحر مستمر

وارهانم از وجود خویشتن
نیست سدّی هم چو من در راه من

10
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود