شیخ بهایی
3 خرداد 1404

چند رباعی از شیخ بهایی


ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما
درهم شده خلقی، ز پریشانی ما

بت در بغل و به سجده پیشانی ما
کافر زده خنده بر مسلمانی ما

::

دنیا که دلت ز حسرت او زار است
سرتاسر او تمام، محنت‌زار است

بالله که دولتش نیرزد به جُوی
تالله که نام بردنش هم عار است

::

در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم ز چه در میکده جا کردی؟ گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست

::

هر تازه گلی که زیب این گلزار است
گر بینی، گل وَ گر بچینی، خار است

از دور نظر کن و مرو پیش که شمع
هر چند که نور می‌نماید، نار است

::

آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وآن کس که مرا گفت نکو، خود نیکوست

حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست

::

از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش
وز بهر نظاره‌ی تو ای مایه‌ی نوش

چون منتظران به هر زمانی صدبار
جان بر در چشم آید و دل بر در گوش

::

عمری ست که تیر زهر را آماجم
بر تارک اِفلاس و فلاکت، تاجم

یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم:
چندان که خدا غنی ست، من محتاجم

::

خو کرده به خلوت، دل غم فرسایم
کوتاه شد از صحبت مردم، پایم

تا تنهایم، هم نفسم یاد کسی ست
چون هم نفسم کسی شود، تنهایم

::

برخیز سحر، ناله و آهی می‌کن
استغفاری ز هر گناهی می‌کن

تا چند، به عیب دیگران درنگری
یک بار به عیب خود نگاهی می‌کن

::

هر شام و سحر ملائک علیین
آیند به طرف حرم خلد برین

مقراض به احتیاط زن، ای خادم
ترسم بِبُری، شهپر جبریل امین

::

زاهد نکند گنه، که قهاری تو
ما غرق گناهیم، که غفاری تو

او قهارت خوانَد و ما غفارت
آیا به کدام نام، خوش داری تو؟

10
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود