مواعظ
ملا محمدمحسن فیض کاشانی

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم
انیس جان غم فرسوده‌ی بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدگر سوزیم
شود چون روز، دست و پای هم در کار هم باشیم

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

نیست غیر از سرفرازی، حاصل افتادگی!


با همه نیرنگ، تا کی گفتگوی سادگی؟
خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟

خاکساران را، در آن درگاه، قرب دیگر است
سجده‌گاه خلق شد، سجّاده از افتادگی

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

هم چو ناخن، شده خم بر در سلطان تا کی؟

هم چو ناخن، شده خم بر در سلطان تا کی؟
در گشاد گرهِ جبهه‌ی دربان تا کی؟

زآب روی و مژه‌ی تر، ز تذلّل پی نان
آب و جاروب ‌کشی بر در دونان تا کی؟

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

نماز عاشقان باشد، همه مستی و بی‌هوشی

نماز عاشقان باشد، همه مستی و بی‌هوشی
حضورش: غیبت از خود، ذکر: از عالم فراموشی

قیام: استادگی از جان، قعود: افتادگی از پا
اذان: فریاد از دست خود و تعقیب: خاموشی!

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

بگسل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!

گاهی سری به خاطر غمناک می‌کشی 
دامان حسن خویش، بر این خاک می‌کشی

پنداشتم که سایه‌ی نخل بلند توست
آن طرّه‌ی سیاه که بر خاک می کشی

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

صد شکر کز غم تو ندارم شکایتی

هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحّمی!
گشتیم سرمه، گوشه‌ی چشم، عنایتی!

با خویش، ما حساب به وصل تو می‌کنیم
پیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

اشک ندامتم ده و رنگ خجالتم

یارب ز چرک مال جهان، بخش نفرتم
زآلایش تعلّق آن ده طهارتم

از دست رفت پای، بده دست و پای سعی
تن گشت هم چو سرمه، بده چشم عبرتم

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

مژده باد ای دل، که اینک می‌رسد ماه صیام

مژده باد ای دل، که اینک می‌رسد ماه صیام
دارد از حق بهر امّید گنهکاران پیام

وه چه مه! شوینده‌ی عصیان خلق از نامه‌ها
وه چه مه! خواهنده‌ی عذر گناه خاص و عام

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

تعریف خموشی به زبان راست نیاید

هرگز به جهان کار کجان راست نیاید
تیری که بُوَد کج، به نشان راست نیاید

از فیض خموشی، بشنو مدح خموشی
تعریف خموشی به زبان راست نیاید

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس، زن

ای ذلیل آرزوها، با دو صد عیب چنین
چون توانی گشت در درگاه عزّت ارجمند؟

نشنوند اهل زمان گر شعر «واعظ»، دور نیست
زآن که شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

سخن ‌گر بر زبان یک نقطه افزاید، زیان گردد

ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گردد
سخن ‌گر بر زبان یک نقطه افزاید، زیان گردد

امانت‌دار حرف خود، مگردان ساده‌لوحان را
نفس در خانه‌ی آیینه، نتواند نهان گردد

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است


دل با توکّل است، گرَم کیسه بی‌زر است 
گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است

باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال
بر دادن است هر که توانا، توانگر است

ملا محمدرفیع واعظ قزوینی

به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را

به آشوب جهان هر کس که تن درداد، فارغ شد
ز سیل تندی توسن، چه پروا خانه‌ی زین را؟

گذشتن از بر بدطینتان، بدطینتی آرد
گذار از شوره‌زاران، شور سازد آب شیرین را

ملا علیرضا تجلی یزدی

چند رباعی

پرآبله شد چو خوشه هر چند کفم
یک دانه نشد حاصل از این نُه صدفم

باطن همه ناکامی و ظاهر همه کام
لبتشنه و سیراب، چو درّ نجفم

شیخ بهایی

چند رباعی از شیخ بهایی

هر شام و سحر ملائک علیین
آیند به طرف حرم خلد برین

مقراض به احتیاط زن، ای خادم
ترسم بِبُری، شهپر جبریل امین

آقا حسین خوانساری (محقق خوانساری)

بسیار به چشمم آشنا می‌آیی!/ چهار رباعی

ای دل! همه دردی، ز کجا می‌آیی
از کوی کدام دلربا می‌آیی

ای گَرد! ز کوی کیستی؟ راست بگو
بسیار به چشمم آشنا می‌آیی!

شیخ الرئیس ابوعلی سینا

با هر خسی ز روی هوا دوستی مدار

با هر خسی ز روی هوا دوستی مدار
با هر کسی ز ساده‌دلی راز خود مگوی

با مردم مزوّر بداصل بدگهر
در کوی مردمی ز پی دوستی مپوی

ملامحمد هیدجی زنجانی

چه سازگار و چه ناسازگار می گذرد

صبا مگر ز سرِ کویِ یار می گذرد
به هر طرف که چنین مشگبار می گذرد

کنون که موسمِ عید است و بادِ نوروزی
به طرفِ باغ و لبِ جویبار می گذرد

میرزا حبیب الله مجتهد خراسانی

هر که از تن بمرد، جان گردد

بنده گر سر بر آستان باشد
بِهْ اگر سر بر آسمان باشد

یک نفس با رضای حق بودن 
بهتر از عمر جاودان باشد

میرزا حبیب الله مجتهد خراسانی

به گیتی بهتر از دانشوری نیست 

به گیتی بهتر از دانشوری نیست 
به جز دانش به گیتی مهتری نیست

سری سخت و دلی سُتوار باید
که کار دین و دانش سرسری نیست

میرزا حبیب الله مجتهد خراسانی

با گران جانان سخن گفتن گران جانی بود

می‌ زدن در بزم نادانان ز نادانی بُوَد
با گران جانان سخن گفتن گران جانی بود

راح ریحانی به جز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود

میرزا حبیب الله مجتهد خراسانی

گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس 

گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس 
خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس

سنگ دل را سرمه کن در آسیای درد و رنج
دیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس

حبیب الله شریف کاشانی

ولا را با بلا انباز کردند

دل عاشق همیشه غرق خون است
نمی دانی که سوز عشق چون است

چو کار آفرینش ساز کردند
ولا را با بلا انباز کردند

محمد مفید شیرازی

بنگر به این کسان که به گور آرمیده‌اند

بنگر به این کسان که به گور آرمیده‌اند
وز مال و جاه و عزّت دنیا رمیده‌اند

بعضی به روضه‌های جنان کرده‌اند جا
وز دوستان خیال محبّت بریده‌اند

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

دو دیده بر هم و چشم دلی فراهم کن

اگر به شرط مروت وفا توانی کرد 
گذر به صفحه‌ی اهل صفا توانی کرد

به همت ار بروی برتر از نشیمن خاک
به زیر سایه هزاران هما توانی کرد

محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

 جدا مشو ز در دوست «مفتقر» هرگز

گهی به کعبه‌ی جانان سفر توانی کرد
 که در منای وفا ترک سر توانی کرد

 به راه عشق توانی که رهسپر گردی
 اگر که سینه‌ی خود را سپر توانی کرد

عبدالحسین شیخ الاسلام عاملی (بهایی)

پیداست که عادت تو باشد احسان 

ای پادشه مملکت هر دو جهان
مقهور تو هر مطیع و هر نافرمان
از مرحمت و عفوِ تو در این عالم
پیداست که عادت تو باشد احسان 

عبدالجواد نیشابوری (ادیب نیشابوری)

جلوه‌ی هو در میان جمع ننماید جمال

باز ناقوس اناالحق برملا باید زدن
کوس وحدت بر سر دارالفنا باید زدن

بر نهاد آخشیجی آستین باید فشاند
بر سرشت اسطقسّی پشت پا باید زدن

عبدالجواد نیشابوری (ادیب نیشابوری)

دل گواه دگر و دیده گواه دگر است

کشور فقر و فنا، عرصه‌ی شاه دگر است
نظم این ملک، به نیرو و سپاه دیگر است

آسمانی‌ست خرابات مغان را ای دل
که در او روشنی اختر و ماه دگر است

سید صدرالدین بلاغی نائینی (صدر بلاغی)

فوتبال

روزی وقت پسین برای رفع ملال
ز شهر بیرون شدم، به صحنه ی فوتبال

شفق برآورده بود، منظره‌ای دلپذیر
که سوی خود می‌کشید چشم و دل اهل حال

سید احمد پیشاوری (ادیب پیشاوری)

زدودم ز دل نقش هر دفتری

خرد چیره بر آرزو داشتم
جهان را به کم مایه بگذاشتم

منش چون گرایید زی رنگ و بوی
لگام تکاورْش برکاشتم

سید احمد پیشاوری (ادیب پیشاوری)

متاع مرا کس خریدار نیست 

یکی گل در این نغز گلزار نیست
که چیننده را زآن دو صد خار نیست

منه دل بر آوای نرم جهان
جهان را چو گفتار، کردار نیست

سید احمد پیشاوری (ادیب پیشاوری)

در پیش دوست آن چه توانی نیاز کن

ساقی بیا و درگه میخانه باز کن
مطرب تو نیز پرده‌ی مستانه ساز کن

طرز غزل رها کن و حکمت طراز باش 
بشنو ز من حقایق و ترک مجاز کن

سید احمد پیشاوری (ادیب پیشاوری)

برتر ز نیستی و ز هستی‌ست پایه‌ام

ای کرده گم طریق عقیق و مقام حیّ 
در قید حیرتی که ره ذی سَلَم  کجاست

چشم از جهنده برق یمانی مکن فراز
تا آیدت پدید که ورد حشم کجاست

ملاهادی بیرجندی

مناظره ی درخت و هیزم شکن

ناسپاسی بین که چون پاکی گرفت
راه ناصافی و ناپاکی گرفت

هر چه صیقل روی او را صاف کرد
خاک اندر دیده‌ی انصاف کرد

ملاهادی بیرجندی

مناظره ی تیر و طیر

میان تیر و طیری در پریدن
فتاد اندر هوایی گفتگویی

به مرغک گفت تیر تیزپرواز
چرا چون من به آسانی نپویی

ابوالحسن میرزا قاجار (شیخ الرئیس)

از نقش ریا چهره‌ی تزویر فروشوی

از نقش ریا چهره‌ی تزویر فروشوی
زین پس ز پی عشق بتی ماه‌جبین باش

از صومعه بیرون شو در میکده بنشین
یک چند چنان بودی و یک چند چنین باش

سید عبدالرحیم سبزواری (عبرت)

که شیخ صومعه خود مبتلای خویشتن است

به بند زلف تو دل مبتلای خویشتن است
که مرغ هرزه به دام از هوای خویشتن است

در این چمن گل و خار ار قرین یکدگرند
عجب مدار که هر یک به جای خویشتن است

محمدحسن نطنزی (عبدعلی نطنزی)

خوشا گنج قناعت، ملک فقر و کنج تنهایی

در این منزلگه دیوان، دلا تا کی تن آسایی؟
دمی از خواب غفلت سر برآر، ای گنج شیدایی

پی مال و زر دنیا، گروهی روز و شب تازان
نه‌شان از آز آسایش، نه‌شان از حرص بینایی