گهی به کعبهی جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
به راه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینهی خود را سپر توانی کرد
به چاربالش خواب آن گهی تو تکیه زنی
که تن نشانه ی تیر سه پَر توانی کرد
نسیم صبح مراد آن گهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
ز فیض گفت وشنودش چه بهرهها ببری
اگر به طور شهودش گذر توانی کرد
تو را به بوی حقیقت دِماغ، تر گردد
اگر که دیو طبیعت به در توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چو خورشید سر توانی کرد
ره ارچه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر، توانی کرد
جدا مشو ز در دوست «مفتقر» هرگز
که چارهی دل از این رهگذر توانی کرد