آن را که منزه نَبُوَد ذات و صفات
از درس کلام و حکمتش نیست نجات
در طبع بدان به جهل برگردد علم
در طینت مار، سم شود آب حیات
::
در حسن، حیا آب روان در کشت است
در دل اثرش چو شعله در انگشت است
مشمار نکو حسن خراباتی را
چون معنی بیت هجو، خوبش زشت است
::
پرآبله شد چو خوشه هر چند کفم
یک دانه نشد حاصل از این نُه صدفم
باطن همه ناکامی و ظاهر همه کام
لبتشنه و سیراب، چو درّ نجفم
::
هر راه و روش که بینی از اهل جهان
حال تو بُوَد که یابی اش از دگران
هر کس که سرش به گردش آید، بیند
عالم همه را به رنگ خود سرگردان
::
هر کس دلش از مال جهان مسرور است
از راحت و عیش در حقیقت دور است
ای خواجه توانایی از اسباب جهان
چون فربهی از گزیدن زنبور است