باز ناقوس اناالحق برملا باید زدن
کوس وحدت بر سر دارالفنا باید زدن
بر نهاد آخشیجی آستین باید فشاند
بر سرشت اسطقسّی پشت پا باید زدن
روزگار آیینه است آری، ولی هستی نماست
سنگ بر آیینه ی هستی نما باید زدن...
جلوهی هو در میان جمع ننماید جمال
حلقةُالبابِ سرای انزوا باید زدن
یک کف از خاک فنا صد چشمهی آب بقا
مدّعی را فالی از دیوان ما باید زدن
ای بقاجو گر بقای جاودانت آرزوست
از سفالین جام ما آب بقا باید زدن
تا به کی باید نهان در پردهی پندار بود
دامن این پرده را لختی فرا باید زدن
چون الستش را بلی گفتم هم اکنون بر بلاش
هم چو خاصان کوس تسلیم و رضا باید زدن
با مددفرمایی «هو» آن چه پاسخ گوی لاست
گردن لاشان به شمشیر بلا باید زدن
رنگ جاویدی «ادیبا» صبغة الله است و بس
غوطه در خُمِّ اَنا هو، هو اَنا باید زدن