در این دفتر، اشعار علما و بزرگان حوزوی غیر معاصر منتشر شده است
بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیمانیس جان غم فرسودهی بیمار هم باشیمشب آید شمع هم گردیم و بهر یکدگر سوزیمشود چون روز، دست و پای هم در کار هم باشیم
با همه نیرنگ، تا کی گفتگوی سادگی؟خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟خاکساران را، در آن درگاه، قرب دیگر استسجدهگاه خلق شد، سجّاده از افتادگی
هم چو ناخن، شده خم بر در سلطان تا کی؟در گشاد گرهِ جبههی دربان تا کی؟زآب روی و مژهی تر، ز تذلّل پی نانآب و جاروب کشی بر در دونان تا کی؟
گاهی سری به خاطر غمناک میکشی دامان حسن خویش، بر این خاک میکشیپنداشتم که سایهی نخل بلند توستآن طرّهی سیاه که بر خاک می کشی
یارب ز چرک مال جهان، بخش نفرتمزآلایش تعلّق آن ده طهارتماز دست رفت پای، بده دست و پای سعیتن گشت هم چو سرمه، بده چشم عبرتم
هرگز به جهان کار کجان راست نیایدتیری که بُوَد کج، به نشان راست نیایداز فیض خموشی، بشنو مدح خموشیتعریف خموشی به زبان راست نیاید
ای ذلیل آرزوها، با دو صد عیب چنینچون توانی گشت در درگاه عزّت ارجمند؟نشنوند اهل زمان گر شعر «واعظ»، دور نیستزآن که شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!
ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گرددسخن گر بر زبان یک نقطه افزاید، زیان گرددامانتدار حرف خود، مگردان سادهلوحان رانفس در خانهی آیینه، نتواند نهان گردد
دل با توکّل است، گرَم کیسه بیزر است گر دست مفلس است، ولی دل توانگر استباشد توانگری نه همین جمع ملک و مالبر دادن است هر که توانا، توانگر است
به آشوب جهان هر کس که تن درداد، فارغ شدز سیل تندی توسن، چه پروا خانهی زین را؟گذشتن از بر بدطینتان، بدطینتی آردگذار از شورهزاران، شور سازد آب شیرین را
با هر خسی ز روی هوا دوستی مداربا هر کسی ز سادهدلی راز خود مگویبا مردم مزوّر بداصل بدگهردر کوی مردمی ز پی دوستی مپوی
بنده گر سر بر آستان باشدبِهْ اگر سر بر آسمان باشدیک نفس با رضای حق بودن بهتر از عمر جاودان باشد
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بُوَدبا گران جانان سخن گفتن گران جانی بودراح ریحانی به جز با یار روحانی منوشاین سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بسسنگ دل را سرمه کن در آسیای درد و رنجدیده را زین سرمه بینا کن کمال این است و بس
باز ناقوس اناالحق برملا باید زدنکوس وحدت بر سر دارالفنا باید زدنبر نهاد آخشیجی آستین باید فشاندبر سرشت اسطقسّی پشت پا باید زدن
روزی وقت پسین برای رفع ملالز شهر بیرون شدم، به صحنه ی فوتبالشفق برآورده بود، منظرهای دلپذیرکه سوی خود میکشید چشم و دل اهل حال
ساقی بیا و درگه میخانه باز کنمطرب تو نیز پردهی مستانه ساز کنطرز غزل رها کن و حکمت طراز باش بشنو ز من حقایق و ترک مجاز کن
ناسپاسی بین که چون پاکی گرفتراه ناصافی و ناپاکی گرفتهر چه صیقل روی او را صاف کردخاک اندر دیدهی انصاف کرد
میان تیر و طیری در پریدنفتاد اندر هوایی گفتگوییبه مرغک گفت تیر تیزپروازچرا چون من به آسانی نپویی
از نقش ریا چهرهی تزویر فروشویزین پس ز پی عشق بتی ماهجبین باشاز صومعه بیرون شو در میکده بنشینیک چند چنان بودی و یک چند چنین باش
به بند زلف تو دل مبتلای خویشتن استکه مرغ هرزه به دام از هوای خویشتن استدر این چمن گل و خار ار قرین یکدگرندعجب مدار که هر یک به جای خویشتن است
در این منزلگه دیوان، دلا تا کی تن آسایی؟دمی از خواب غفلت سر برآر، ای گنج شیداییپی مال و زر دنیا، گروهی روز و شب تازاننهشان از آز آسایش، نهشان از حرص بینایی