ملاهادی بیرجندی
31 اردیبهشت 1404

مناظره ی درخت و هیزم شکن

آن دروگر، زی درختی برد رخت
تیشه برد و ارّه‌ی دندانه سخت

تا درخت سبز را بی‌جان کند
وز تن بی‌جان، سر و سامان کند

تا که سازد زآن درخت بی‌گناه
تختگاهی بهر نزهتگاه شاه

تا که شاهِ وقت بنشیند به تخت
هم چو سرو آزاده و بیداربخت

ناله‌ها گر آن درخت سخت بن
کای دروگر، خانه‌ام ویران مکن

من چو تو روزی جوانی کرده‌ام
شادکامی، کامرانی کرده‌ام

میوه‌ها دادم تو را مانند شهد
یاد آر آن شهد را ای نیک¬عهد

گفت: او را آن جوان نیک‌عهد
خود تو بدعهدی که ببریدی ز شهد

چون تو خشکیدی، شدی از بهر سوز
من تو را سازم، چراغ نیم¬روز

هر درختی نیست چونین نیک بخت
که از او سازند بهر شاه تخت

آن درخت از این سخن نامد به هوش
تا صدای تیشه‌اش آمد به گوش

از پسِ هر تیشه و زخم تبر
دادها کردی ز ظلم بیشه‌ور

او نمی‌دیدی، نتیجه کار را
ورنه، بوسیدی لب مِنشار را

گر چو قاشق، جان او عاشق بُدی
گفتِ او چون گفته‌ی قاشق بُدی

تیشه‌ها خوردم به سر فرهادوار
تا رسیدم بر لب شیرین یار

گر نشستن‌های شه دیدی به تخت
شکرها کردی از آن فرخنده بخت

ناسپاسی بین که چون پاکی گرفت
راه ناصافی و ناپاکی گرفت

هر چه صیقل روی او را صاف کرد
خاک اندر دیده‌ی انصاف کرد

ناسپاسی، بیشتر از سر گرفت
ره سوی تشنیع صنعت گر گرفت

که چرا این می‌کنی، آن می‌کنی؟
کار را زین گونه وارون می‌کنی؟

من سزای تخته‌ام، پایَه‌ام مکن
من برای پایه‌ام، تختَه‌ام مکن

تا سیه‌رو بود و ناصاف و درشت
ساده بود و زین فضولی‌ها نگفت

چون که هوشش داد گفتی هوش برد 
توشه‌ی انبان او را موش خورد

هوش ناقص، بوالفضولی‌ها کند 
تا که صاحب هوش را رسوا کند

صنع را با کار صنعت گر چه کار؟
ذرّه را با خسرو خاور چه کار؟

گر نَبُد حال الجریض دون القریض
می‌سرودم زین نمط شرحی عریض

لیک با نُعمان مُنذر چون کنم؟
خوی زشتش را چسان وارون کنم؟

خود تو گویی دهر روز بوس اوست
کشتن عقل و خرد ناموس اوست

چون که گشتی با مریضی روبه¬رو
پیش او از عافیت حرفی مگو

تو مریضی و طبیب تو مریض
با مریضان چون توان گفتن فریض؟
 

11
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود