در این منزلگه دیوان، دلا تا کی تن آسایی؟
دمی از خواب غفلت سر برآر، ای گنج شیدایی
پی مال و زر دنیا، گروهی روز و شب تازان
نهشان از آز آسایش، نهشان از حرص بینایی
دوان قومی پی عزّت، فریقی طالب عشرت
یکی سرمست از شرکت، یکی از حسن و رعنایی
ببین از دیدهی فکرت، چو خواهد ماند زین عدّت
که دنیا جمله بر باد است و مهرش بادپیمایی
اگر عاقل شماری خویشتن را، عاقبت بین شو!
نظر بر روز آخر دار، کآن روزیست غوغایی
به کار آخرت بشتاب و سوف و بوک یک سو نه!
که شاید فرصتت ندْهد سپس این چرخ خضرایی
چو با جامه کفن باید شدن زین خانقه بیرون
چه حاصل در درون، زربفت و خزّ و چیت و دارایی
از این یاران دولت یارِ غافل، جان به تنگ آمد
خوشا گنج قناعت، ملک فقر و کنج تنهایی
چو آخر فرش ما خاک است این ده روزهی دنیا
به زیر پا، چه فرش بوریا، چه نطع دیبایی
مباش از بهر روزی چاک دل، بر حق تولاّ کن
مگر قسمت رسانندت به فضل از خوان سلوایی
حدود شرع حقّ را پاسبانی کن که در این ره
کسی بیتوشهی تقوا نکرده راهپیمایی
به جز شرع رسول اللَّه، بُوَد کفر و سیه رویی
جز آیین ولی اللَّه، همه غَبن است و خودرایی
اگر گوهر طلب داری، شتابان باش زین ساحل
چو از دریا گهر خیزد، چو ماهی باش دریایی
ز اشک دیده و آه سحر راهی به کیوان کن
گرت از این قفس بایست جان گردید بالایی
ز خواهشهای نفسانی یکی قطع تمنّا کن
روا بین صد تمنّا آن گَهان در بی تمنّایی…