روزی وقت پسین برای رفع ملال
ز شهر بیرون شدم، به صحنه ی فوتبال
شفق برآورده بود، منظرهای دلپذیر
که سوی خود میکشید چشم و دل اهل حال
افق عیان گشته بود به ارغوانی لباس
کوه ز رنگ شفق داشت شکوه و جلال
گویی شد سرنگون جام می لعل گون
ز دست ناهید چرخ به گاه رقص و دلال
گاه پرستو فتاد در افق مشتعل
چو مردم دوزخی بدون پرس و سؤال
ابر فراز افق بود چو طیارهای
که خیزد آتش از آن به موقع اشتعال
یا چو تن کشتگان میان میدان جنگ
که گرد آن کشتگان ز خون بُوَد مال مال
ز گوشه ی ابرها هلال گشتی پدید
چو در بر سینه ی مرد سپاهی مدال
چهره¬ی خورشید شد ز دیده ها ناپدید
گیسوی زرفام او پدید بود از جبال
مگر که شاعر شوی تو نیز تا بنگری
که خود چه¬ها میکند به روح شاعر جمال
::
دمی به خویش آمدم که از وفا میزدود
سرشگ رخسارهام دخترکی خردسال
حالت چشم و لبش وحی دل شاعران
غمزه¬ی دلجوی او مظهر سحر حلال
ممتنع و سهل بود جمله اداهای او
داشت به پشت لبش به موقع خنده چال
وه که چه خوش عالمی ست سادگی کودکی
کاش که هرگز نبود دولت آن را زوال
مرا بُوَد آرزو که باز کودک شوم
تا که نبندم دگر ز عقل، جان را عِقال
دریغ طفلی چنین ساده دل و پاک بین
که تربیت های بد کشانَدَش در وبال
غریزی کودک است که کنجکاوی کند
هر چه به چشم آیدش از آن نماید سؤال
دخترک ماه رو هم ز پی جستجو
جانب من کرد رو وز لب شکّر مثال
گفت که این گوی را مگر چه باشد گناه
که هست هر دم چنین دربه در و پایمال
گاه برندش به شرق گه فکنندش به غرب
گه به جنوبش برند گهی به سوی شمال
خواست که فصلی دگر شکرفشانی کند
ولی ز بوس منش نماند لب را مجال
گفتمش این گوی را بُوَد گناهی بزرگ
که هست آمرزشش ز کارهای محال
گناه او این بُوَد که هست بی دست و پا
در کف او نیست تیغ برای جنگ و قتال
ندارد اندر دهن نیش چو دندان شیر
نیست بسان پلنگ در پی خشم و جدال
هر آن که بی دست و پا چو گوی سرگشته است
بهره اش از زندگی نیست به جز ابتذال
منطق قوم ضعیف واهی و نشنیدنی ست
ضعیف در داوری بُوَد پریشان و لال
ز سستی آید پدید نیستی و کاستی
چنان که نیرو بُوَد اصل وجود و کمال