دوش بر یادت نگارا گریهای مستانه کردمرخنه در بنیاد عقل مردم فرزانه کردمتا سحرگه دیده را از خون دل کردم لبالبهر چه میبودم به ساغر جمله در پیمانه کردم
روزی وقت پسین برای رفع ملالز شهر بیرون شدم، به صحنه ی فوتبالشفق برآورده بود، منظرهای دلپذیرکه سوی خود میکشید چشم و دل اهل حال