اگر لذّتشناس درد سازی جان شیرین را
ز نعمتهای الوان میشماری اشک خونین را
لب از دندان کبود و چهره از درد طلب کاهی
طلا و لاجوردی نیست زین بِهْ خانهی دین را
گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید!
چه نسبت آشنایی با سر شوریده بالین را؟
به هم کی اختلاط شور و شیرین راست میآید؟
به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را
شدی چون پیر، از این منزل دگر برکنده باید شد
که از پشت خمت زین میکند مرگ اسب چوبین را
به آشوب جهان هر کس که تن درداد، فارغ شد
ز سیل تندی توسن، چه پروا خانهی زین را؟
گذشتن از بر بدطینتان، بدطینتی آرد
گذار از شورهزاران، شور سازد آب شیرین را
در اقلیم قناعت، زآن سبب تنگی نمیباشد
که بیرون کرده زآن جا، سازگاری رسم و آیین را
برافتادهست «واعظ»! از جهان رسم سخن فهمی
دلت صحبت چو خواهد، یاد کن یاران پیشین را