گاهی سری به خاطر غمناک میکشی
دامان حسن خویش، بر این خاک میکشی
پنداشتم که سایهی نخل بلند توست
آن طرّهی سیاه که بر خاک می کشی
او هم به دام خواهش خود میکشد تو را
صیدی اگر به حلقهی فتراک میکشی
چون شعله بهر یک دمه گردن کشی ز کبر
تا چند منّت خس و خاشاک میکشی؟
بگسل علاقه زین تن ناپاک ای نفس!
دامن چو گردباد، چه بر خاک میکشی؟
«واعظ» به خویش پیچی اگر در ره سلوک
چون گردباد رَخت بر افلاک می کشی