در حسب حال خود گوید...
خرد چیره بر آرزو داشتم
جهان را به کم مایه بگذاشتم
منش چون گرایید زی رنگ و بوی
لگام تکاورْش برکاشتم
چو هر داشته کرد باید یله
من ایدون گمانم همه داشتم
سپردم چو فرزند مریم جهان
نه شامم مهیّا و نه چاشتم
تن آسایی آرَد روان را گزند
گزند روان خوار بگذاشتم
زمانه بکاهد تن و بنده نیز
بر آیین او هوش بگماشتم
به فرجام چون خواهد انباشتن
به خاکش منش پیش انباشتم
بُوَد پردهی دل در آمیختن
به گیتی من این پرده برداشتم
چو تخم امل بار رنج آورد
نَه ورزیدم این تخم و نَه کاشتم
زدودم ز دل نقش هر دفتری
ستردم همه آن چه بنگاشتم
به عین الیقین جَستم از چنگ ظنّ
که بیهوده بود آن چه انگاشتم
ازیراست کاندر صف قدسیان
درخشان یکی بیرق افراشتم...