همچو فرماه بُوَد کوه کنی پیشه ی ماکوه ما سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ماشور شیرین ز بس آراست ره جلوه گریهمه فرهاد تراود ز رگ و ریشه ی ما
منم پور ایران و بر مام خویش مرا غیرت آید ز اندازه بیشبه بیگانه نفروشم این مام راکجا زشت و ننگین کنم نام را
خرد چیره بر آرزو داشتمجهان را به کم مایه بگذاشتممنش چون گرایید زی رنگ و بویلگام تکاورْش برکاشتم
گر تماشاگاه تو جز کاخ و باغ و گاه نیستبی دلان را جز به کوی دوست نزهتگاه نیستدی ز من پرسید کس کز عشق خوشتر زندگی در زمانه هست؟ گفتم: نیست لا والله نیست
یکی گل در این نغز گلزار نیستکه چیننده را زآن دو صد خار نیستمنه دل بر آوای نرم جهانجهان را چو گفتار، کردار نیست
ساقی بیا و درگه میخانه باز کنمطرب تو نیز پردهی مستانه ساز کنطرز غزل رها کن و حکمت طراز باش بشنو ز من حقایق و ترک مجاز کن
ای کرده گم طریق عقیق و مقام حیّ در قید حیرتی که ره ذی سَلَم کجاستچشم از جهنده برق یمانی مکن فرازتا آیدت پدید که ورد حشم کجاست
سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرماگر امان دهد امشب فراق تا سحرمچو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار قیاس کن که منت از شمار خاک درم