کشور فقر و فنا، عرصهی شاه دگر است
نظم این ملک، به نیرو و سپاه دیگر است
آسمانیست خرابات مغان را ای دل
که در او روشنی اختر و ماه دگر است
سرزمینیست که مرغان گلستان هواش
پرورش یافتهی آب و گیاه دگر است
حرم و دیر، پناه است تو و ترسا را
دل ما را ز بدِ چرخ، پناه دگر است
یار کز منظر ما رفت بدان ناز تمام
رفتن او گنه و ناز، گناه دگر است
دل ما را ز تَفِ عشق نصیبیست جدا
چشم ما را به در دوست نگاه دگر است
بر پریشانی من بر خم آن زلف سیاه
دل گواه دگر و دیده گواه دگر است
پادشاهان همه با حشمت و جاهند ولی
بنده ی عشق تو را حکمت و جاه و دگر است
شهریاران همه با افسر و گاهند، ولی
چاکر کوی تو را افسر و گاه دگر است
اشک و آهیست جدا در پی هر درد «ادیب»
عشق را اشک دگر در پی و آه دگر است