با من همیشه درد تو دارد عنایتی
صد شکر کز غم تو ندارم شکایتی
افتادهاند، از ره افتادگی به دور
یارب به خویش گم شدگان را هدایتی
از مال و جاه، هست سخن پایدارتر
از ملک جم چه مانده به غیر از حکایتی؟
شوق جمال دوست مرا در دل حزین
چون نعمت بهشت ندارد نهایتی
ما را ز طرّهی تو پریشانتر است حال
داریم از نگاه تو چشم رعایتی
دزدیده میتوان ز رخش دیدنی ربود
ترسم شکست رنگ نماید سعایتی
هستیم خسته، مرهم لطفی، ترحّمی!
گشتیم سرمه، گوشهی چشم، عنایتی!
با خویش، ما حساب به وصل تو میکنیم
پیش تو بگذرد اگر از ما حکایتی
انجام هست شکوهی ما را ز هجر تو
دارد شب فراق تو هم گر نهایتی
عمرم کجا به شکر همین میکند وفا
کز من کسی نداشته هرگز شکایتی
شد پای سوده صندل درد سر وطن
خوشتر ندیدهام ز غریبی ولایتی
هر جا که یار ماست، بُوَد آن دیار ما
«واعظ» چرا کنیم ز غربت شکایتی؟