ملا عبدالرزاق لاهیجی (فیاض)
3 خرداد 1404

گزیده ساقی نامه ملاعبدالرزاق لاهیجی

گل خم، گل ساغر او می کند
صراحی و جام و سبو می کند

برآرنده‌ی تاک از گلشن اوست
فروزنده‌ی باده‌ی روشن اوست

چراغ می از خاک برمی کند
چنین آتش از خاک برمی کند

به دستش بُوَد عقل کل خامه‌ای
از او هر دو دنیا یکی نامه‌ای

به مشت گِلی جان نماید عطا
به خاکی دهد جام گیتی نما

اگر دشت و صحرا همه باغ اوست
و گر لاله و گل همه داغ اوست

چه شمع و چه پروانه با روی او
چه مسجد چه میخانه با کوی او

به نام چنین قادری بی نیاز
در بسته‌ی چاره را چاره ساز

بیا قفل میخانه را باز کن
جهان را به می خوردن آواز کن

بیا پیش تر زآن که غوغا شود
در صبح بر روی شب وا شود

سر از خواب چون گل سبکبار کن
صراحی به خواب است، بیدار کن

بفرمای ساغر بگیرد وضو
به می چشم و روح قدح را بشو

نخسبی که خور، رونما می‌شود
نماز صراحی قضا می‌شود

حریفان همه جابه جا خفته‌اند 
ز رنج خمار شب آشفته‌اند

به مهرت در این کوی پابسته‌اند
به لطف تو امّیدها بسته‌اند

به هر دست جام شرابی رسان
مراین تشنگان را به آبی رسان

نخستین به من ده که در می‌کشم
مناجات گویان به سر می‌کشم

خدایا! به نقض ضروریّ من
به نزدیکی تو به دوریّ من

به عشقی که دردی رساند به دل
به دردی که ناگفته ماند به دل

به آن غصّه پرور دل دردزاد
که خون گشت و رنگی به بیرون نداد

به دستی که گردد به ساغر دراز
به چشمی که بر روی ساقی‌ست باز

به قدّی که مینا برافراشتَه‌ست
به دستی که پیمانه برداشته‌ست

به صافی نهادیّ موج شراب
که سّجاده افکنده بر روی آب

به  پایی که گِل کرده خاک سبو
به خاکی که پرورده تخم کدو

به آن باغبانی که پرورده تاک
به آبی که از دست او خورده تاک

به کیفیّت باده و زور او
به پایی که افشرده انگور او

به مخمور کز باده بویی کشید
به دوشی که بار سبویی کشید

به رندی که بی‌باده هوشش برند
به مستی که در ره به دوشش برند

به خودرایی زاهد خودپرست
به لاقیدی رند ساغرپرست

به قیدی که بی‌قیدی اش ننگ نیست
به رندی که با مستی اش جنگ نیست

به هشیاری می‌پرستان مست
به افتادگی‌های مستان مست

به خمّ شراب و به خشت سرش
به میخانه و ساکنان درش

به صاحبدلانی کزاین حضرتند
همه صاحبند و ولی نعمتند

به امّید پیران دل کرده سخت
به خواب جوانان بیداربخت

به قدّی که از ضعف پیری دوتاست
به پایی که محتاج دست دعاست

به عجز جوانان شهوت پرست
به صبر حریفان بی‌پا و دست

به شرمی که عاشق کند پیش دوست
به ذوقی که خون در نگنجد به پوست

به تائب که بر رخ شرابش کشند
به مستور کز رخ نقابش کشند

به پای حریصی که بی¬حس شود
به دست کریمی که مفلس شود

به عزلت گزینان مجلس نشین
به کثرت سرایان وحدت گزین

به زلفی که عاشق گره وا کند
به رویی که عارف تماشا کند

به صحرانشینان دشت عدم
به خلوت گزینان ملک قدم

به گم کرده راهان شهر وجود
به خود ناشناسان بزم شهود

که از جام وحدت دلم گرم کن
وز آن آتش این آهنم نرم کن

دل سخت در عشق، شوم است شوم
در این کوره‌ام آب کن هم چو موم

طلا کن مسم را از این کیمیا
خلاصی ده از هر غشم چون طلا

چو فولاد در کوره‌ام تاب ده
پس از چشمه‌ی وحدتم آب ده

جلایی ده از زنگ چون خنجرم
پس آن گه نمودار کن جوهرم

دلم را چو آیینه یک روی کن
از این سوی رویم بدان سوی کن

خطا کرده، رو با تو آورده‌ام
همه کرده انکار ناکرده‌ام

به جرم گنه از تو دوری خطاست
اگر از تو در تو گریزم رواست

اگرچه به جز دوری ام پیشه نیست
ولیکن تو نزدیکی، اندیشه نیست

تو آگاهی از نیک و از بد همه
نداریم جز جرم بی‌حد همه

تو دانی، چه حاجت به تقریر ماست؟
امید کرم، عذر تقصیر ماست

اگرچه ز مستی‌ست عصیان ما
نسازد ولی با خرد جان ما

به هشیاری از گفتن و خامشی 
ندیدیم چیزی به جز بی هُشی

همان بِهْ که بی‌پرده سازیم ساز
ز هستی به مستی گریزیم باز

بیا ساقی آن نور جام الست
به من ده که سررشته از هم گسست

بیا ساقی آن باده‌ی نور رنگ
که تابش برد از رخ طور رنگ

بده ساقی آن صیقل جام جم
کز آیینه‌ی دل بَرَد زنگ غم

بده آن می تلخِ شورش فکن
گه از صاف ساغر، گه از دُردِ دَن

ز تسنیم خم، گه شرابیم ده
گه از کوثر شیشه آبیم ده

می‌ای چون هوای چمن معتدل
می‌ای نشئه آورتر از خون دل

از آن می که خون دل آرد به جوش
شود هر سر مو از او در خروش

بده ساقی آن باده ی هم چو روح 
کلید شبستان صبح فتوح...

پی حفظ صحّت می لاله‌گون
ضروری‌ست در هر تنی هم چو خون

شرابی کش افلاک خم خانه است
وز او جام خورشید پیمانه است...

چه بلبل چه گل این چه اندیشه است
گلم ساغر و بلبلم شیشه است

پر از گل چو دامان هر کس بُوَد
گل می به دامان مرا بس بُوَد

چو من سینه از باده روشن کنم
به جای گل آتش به دامن کنم

مرید می ام، لاابالیّ و مست
سر زلف ساقیّ ساغر به دست

زند باطن ساغرم بر کمر
سر از خطّ پیمانه پیچم اگر

که من چاکر پیر میخانه‌ام
ز خونابه خواران پیمانه‌ام

بسی رنج میخانه‌ها دیده‌ام
بسی گرد پیمانه گردیده‌ام

کنونم که با شیشه هم خانگی‌ست
گل مستی و جوش دیوانگی‌ست

بده ساقی آن باده‌ی زورمند
که غم را تواند رگ و ریشه کند

همان باده کاو شیشه روشن کن است
چو مهر تو اندیشه روشن کن است...

بخور باده تا مست مستان شوی
برافروز رخ تا گلستان شوی

به مژگان بگو سربلندی کند
بهل زلف را تا کمندی کند

بیارای بازار مژگان به ناز 
ز چشم سیه کن درِ فتنه باز

در آتش نشیند گل از روی تو
پریشان شود سنبل از موی تو

لبت خون به پیمانه‌ی لاله کرد
از این تب لب غنچه تبخاله کرد

پی بوسه‌ی آن لبان، بی‌حجاب
دهان غنچه کرده ست جام شراب

مبین شیشه کاو خالی افتاده است
که از هجر روی تو جان داده است

چنان شورشی، از تو در بزم هست
که باهوش، بی‌هوش و مست است، مست

چو عشّاق کوی تو را بشمرم
من از هر که پرسی جگرخون¬ترم

مرا از تو کافی بُوَد نام تو
همه وصل جویند و من کام تو

منم عاشق امّا نه چون هر کسی
ز کس تا به کس فرق باشد بسی

شبانگه که دل غرق خوناب بود
به پهلوی من بخت در خواب بود

سرم بالش غصّه را رنج ده
برم بستر درد را داغ نه

برِ من نه از آشنا هیچ کس 
نه آمدشدِ کس به غیر از نفس

نه محرم که درد دلی سرکنم
نه آهی کز او آتشی برکُنم

چنان سیل اشکی به من یافت دست
که توفان ز بیمش به کشتی نشست

خیال تو آمد فرایاد من
به چرخ برین رفت فریاد من

بدین سان جدا از تو در تاب و تب
شبم روز گردد، شود روز شب

خیال تو کردم، گلستان شدم 
به یاد لبت مست مستان شدم

به شب با تو دستم به دامان بُوَد
چو بیدار گردم گریبان بُوَد

کی آسایشی رو نماید به چشم
که مرگ آید و خواب ناید به چشم

سحر چون به یاد تو افتد دلم
قیامت گه غم شود منزلم

سر از خواب ناآمده بر کنم
نبینم تو را خاک بر سر کنم

بیا ساقی از روی احسان دمی 
فشان بر من از آتش می نمی

به هم برزن اوراق دانایی‌ام
در آتش فکن رخت رعنایی‌ام

بشو زآب می دفتر دانشم
که خاک عدم بر سر دانشم

زبانم ز گفتار خاموش باد
همه خوانده‌هایم فراموش باد

نجاتم سر زلف جادوی توست
شفایم اشارات ابروی توست

تو ای مدّعی گرچه فرزانه‌ای
ولی از وفا سخت بیگانه‌ای

تو را بِهْ ز معشوق واسوختن
همان جیب ندْریده را دوختن

گریزی به¬هنگام زن، زود نیست
در آتش شدن کار هر دود نیست

تو را دود آتش مشوّش کند
کجا وصل آتش تو را خوش کند

تو بینی که آتش بسوزد همی
نبینی که چون برفروزد همی

اگر آتشی، آتشت خوش فتد
وگر خود خسی، شعله سرکش فتد

اگر زآتش میل شد سودها
بیا بگذر از بود و نابودها

بیا جامه‌ی عاریت را بدر
در آتش روی، پنبه با خود مبر

بده ساقی آیینه‌ی جام را
پدیدآورِ پخته و خام را

که بینم در او عکس رخسار خویش
برافشانم از خویش آثار خویش

بریزد ز من گرد اوصاف من
نماید به من چهره‌ی صاف من

برافکن دمی پرده‌ی من ز پیش
که من مُردم از شوق دیدار خویش

دگرباره عشقم جوان کرده است
زمین مرا آسمان کرده است

برون بردم از خانه رخت مجاز
حقیقت به من در گشاده ست باز

به ذوق غم دیگر افتاده‌ام
به عشق حقیقی درافتاده‌ام

ندانم ز مهرِ که دم می‌زنم
که دنیا و عقبی به هم می‌زنم

چه می‌ریخت در جام می ساقی ام
که نه انفسی ام نه آفاقی ام

ز می نشئه‌ی دیگرم در سر است
مگر ساقی ام ساقی کوثر است

علیِّ ولی، شاه دنیا و دین
کلید در باغ عین الیقین

دگر در سرم ذوق مستی فتاد
هوای می و می‌پرستی فتاد

ز شادی ندانم کجا می‌روم 
که چون بوی گل بر هوا می‌روم

سعات ز بختم شرف می‌برد
که شوقم به خاک نجف می‌برد

نهاده مگر پا به ره اخترم
که راه نجف می‌سپارد سرم

نجف شد کلیم مرا کوه طور 
مزن گو به من کعبه چشمک ز دور

ز رشکم نمیرد چرا آسمان
که هستم نجف را سگ آستان

به راهی مرا پای شوق آشناست
که نعلین مهر و مَهم زیر پاست

نه این ره به روی و ریا می‌روم
که این ره برای خدا می‌روم 

بیا ساقی اسباب می ساز کن
سرِ خُم به  نام خدا باز کن

خدایی که گردون گردان از اوست
زمینِ تن و دانه‌ی جان از اوست

حکیمی که گردون گردان نهاد
به خُمّ بدن باده‌ی جان نهاد

زمین و زمان خرم و نغز از اوست
چراغ خرد، روغن مغز از اوست
 

8
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود