جماعتی که دل و جان به عشق نسپارند
به حیرتم چه تمتّع ز زندگی دارند
بر آن سرم که برآرم دمی به خاطر جمع
گرم دو زلف پریشان دوست بگذارند
به صاحبان نظر ساقیا مده ساغر
که با حضور تو پیوسته مست دیدارند
ز اهل مدرسه ای دل، امید حال مدار
که اهل قال و ز سر تا به پای گفتارند
ز خیل خاک نشینان، جماعتی دائم
که چون سپهر رفیع و بلندمقدارند
چو نوش، راحت روحند و در مذاق چو نیش
چو گل عزیز و به چشم جهانیان خارند
شکسته قید علایق به زور بازوی عشق
نه چون من و تو به دام هوس گرفتارند
نگاه دار ز اندیشه های باطل، دل
حضورشان که ز راز درون خبر دارند
شهان عالم ایجاد و مالکان وجود
غلام خواجه ی لولاک و آل اطهارند
به اهل بیت رسالت مراست چشم امید
چه پر گناه تنم را به خاک بسپارند
به غیر آن که نشاید خدایشان خواندن
به هر چه وصف نمایندشان سزاوارند
«محیط» از شرف مدحت محمّد و آل
متاع نظم تو را خسروان خریدارند