هست گیسوی تو در دست پریشانی چند
بُوَد این سلسله را، سلسله جنبانی چند
دوش در انجمنی بود سخن زآن سر زلف
جمع بودند در آن حلقه، پریشانی چند
پیش چشم و خط و خالت، دلم آن بیماریست
که دم نزع فتد در کف شیطانی چند
یک دل و این همه غم؟ بار خدایا مپسند
که خُورَد لطمه یکی گوی ز چوگانی چند
این عزیزان، غمشان چشم مرا کرده سپید
هست یعقوب مرا یوسف کنعانی چند
درد و محنت غم و حسرت همه رو کرده به دل
در چنین خانهی تنگ، آمده مهمانی چند
رفته دل، گه به زنخ، گاه به خط، گاه به زلف
بارهایی گنه افتاده به زندانی چند
جا گرفتند به قلب همه شمشادقدان
این صنوبر شده اورنگ سلیمانی چند
همه دلها نگرم جای تو و این عجب است
که بُوَد مسکن یک گنج، به ویرانی چند
کم مبین دانهی اشکم که همین در غم تو
قطرهای هست کز او سرزده عمّانی چند
به چمن چون گذری، چشم به نرگس مفکن
تاخت کم کن به سرِ سر به گریبانی چند
همه از چاک گریبان تو معلومم گشت
که چرا چاک شد از عشق، گریبانی چند
به امیدی که به دامان تو دست آویزی
دست امّید کشیدیم ز دامانی چند
به زمان، طبع «فصیح» از شرف صحبت دوست
بود ایجادکُنِ روضهی رضوانی چند