دلا مژده بادت که نوروز شد
چو می بوی گل عشرت اندوز شد
بهار آمد و یافت عالم فرح
چمن گشت لبریز گل چون قدح
بُوَد آب چون سیم کامل عیار
زند سکه موجش به نام بهار
طراوت جهان را چنان داده آب
که سیراب گشته گل آفتاب
ز بس رفته آیینه را نم به جو
بروید گل عکس خوبان از او
ز فیض هوا در دل کوهسار
شرر چون رگ لعل شد آبدار
نمیریزد از تیغ سیراب، خون
که از شاخ جوهر، گل آید برون
گل زخم نَبْوَد که در دل شکفت
دل از آب شمشیر قاتل شکفت
ز لطف و طراوت چمن باصفاست
هوایش بُوَد آب و آبش هواست
ز فیض هوا خاک شاداب شد
در او دام چون موجهی آب شد
زمین کرد از فیض فوّاره باز
به گردون زبان تعدی دراز
به چرخ است فواره دائم قرین
فلک تر شد از شرم روی زمین
ز سیرابی شعر، خط بیان
بُوَد سبز و خرم چو خط بتان
طراوت نمایان ز خاک چمن
بود هم چو آب از عقیق یمن
شده جاده نهری ز فیض جهان
در او نقش پا موج آب روان
رطوبت کند غنچه را تردماغ
نهد لاله را ژاله مرهم به داغ
بُوَد آسمان از زمین فیض یاب
بَرَد شبنم از رشتهی آفتاب
سحاب از رطوبت بُوَد فیض بار
در او برق چون سرخ بید آبدار
ز فیض هوا شعله شاخ گل است
سمندر در او غیرت بلبل است
نه پرزنگ شد خنجر آبدار
ز سیرابی خود شده سبزهزار
به جایی رسیده ست فیض جهان
که فواره روید ز آب روان
ز فواره شد تازه دوران فیض
بُوَد شاهراه بیابان فیض
ز بس گشته سیراب، خاک چمن
ز پرواز بلبل شود موج زن
ز لطف آن چنان آب شد بهرهور
که ناید بسان روان در نظر
به جنبش درآید ز آهنگ عکس
شود موج¬زن گر پرد رنگ عکس
نه موج است در آب دارد شناه
که مانده در او جای پای نگاه
نکردی در او عکس بلبل مقام
گر از موجهی خود نمیساخت دام
ز بس آب، گوهرفشانی نمود
نهان گشت در آستین دست جود
چنان گشت عالم رطوبت نهاد
که موج خطر گشت باد مراد
هوا نم کشیده ز فیض جهان
بَرَد زخم، آب از هوای بتان
کنون آسیاسنگ چون گردباد
ز تردستی ابر، گردد به باد
چنان شد هوا تر ز فیض سحاب
که شد کاغذ باد، کشتی آب
هوا از صفای جهان روشن است
وز آن نور در دیدهی روزن است
طراوت چنان گشته صرف جهان
که آب روان گشته ریگ روان
ز پرویزن ابر گوهرنثار
گهر بیخت دوران به فرق بهار
حدیث طراوت کنم گر بیان
الف خودبه¬خود قد کشد شمعسان
ز آب سخن خط سنبل دمد
ز خار الف معنی گل دمد
طراوت تراود ز لفظ سراب
شود موج آب سخن مدّ آب
فشاندهست تا تخم ریحان نُقَط
دمیدهست از صفحه ریحان خط
ترشح کند قطره از وصف آب
کند نقطه در کار سین سراب
زمین از کدورت چنان گشت پاک
که ماهی کباب است از شوق خاک
ز بس گشته زیبا چو حسن بتان
زمین کرده جا در دل آسمان
به فواره چرخ از زمین دیده آب
رود آری از دل سوی دیده آب
فلک یافت از سیر بستان فرح
گشادهست ابروی قوس قزح
ز بس گشته سیراب هم چون سحاب
بُوَد خط به دفتر چو نقشی بر آب
زمین گشت از بخت سبز، آسمان
چمن شد فلک، نهر او کهکشان
شفق یافته گلشن از لالهها
چو انجم عیان زین شفق ژالهها
کند ژاله گوهر به دامان موج
کند لاله گل در گریبان موج
شده خرمی پهن در بحر و بر
ز سبزی زمرّد نماید گهر
گلستان شکفتهست از رخت سبز
شکفتن بُوَد لازم بخت سبز
شد از پرتو سبزه در بوستان
گل از ژاله، لعل زمرّدنشان
به سبزه بُوَد نرگس پُرحجاب
چو تصویر مخمل همیشه به خواب
ز شبنم چنان گشت آفاق سبز
که از گریه شد بخت عشاق سبز
ز بس سبز شد تخم در بوستان
دمد طوطی از بیضهی بلبلان
نه آیینه از زنگ گردیده سبز
ز فیض هوا سنگ گردیده سبز
به خواب آن که در فکر سبزه رَوَد
پَرِ بالشش بال طوطی شود
در اطراف گلشن بود سبزهزار
چو ریحان خط بر بناگوش یار
چنان جوش زد سبزه از فیض آب
که قوس قزح گشت تیر شهاب
تو را تا به گلزار دارد نگاه
خم و پیچ موج است دام نگاه
چه نسبت به مخمل بُوَد سبزه را
ندیدهست مخمل به خواب این صفا
صبا شد چو بلبل هوادار گل
وز او گرم گردیده بازار گل
ز بس جوش زد گل به کردار می
فلک چون قدح گشت سرشار می
جهان از گل و لاله گلگون شدهست
زمین را رگ جاده پرخون شدهست
گل و لاله از آب گشته عیان
چو معنی روشن ز طبع روان
چو وصف چمن کار منشی شَوَد
ز رنگینیاش کاغذ ابری شود
بُوَد نرگس شوخ در لالهزار
به عینه چو چشمان به رخسار یار
ز بس پرتو گل به نسرین دمید
شده چون رخ یار، سرخ و سفید
گل و لاله در بوستان توامان
چو در سبزهزار فلک فرقَدان
شد از گل چمن تا پر از ماه و مهر
به دریوزه دامن گشاید سپهر
ز لاله بُوَد داغ او آشکار
چو زنگی که باشد به گلگون سوار
سیاهی که در لاله دارد نشست
نماید چو هندوی آتشپرست
نه داغ است بر روی لاله نقاب
که شد ناف گلشن پر از مشک ناب
ز عکس چمن گشت فواره سبز
وز آن آسمان شد دگرباره سبز
بُوَد اطلس چرخ نیلی کهن
برِ مخمل سبزهزار چمن
بُوَد خواب در مخمل سبزهزار
بلی خواب آید به فصل بهار
بُوَد بر سر گل پَرِ بلبلان
چو دودی که آتش بُوَد زیر آن
ز بلبل کند گل فروزندگی
ز خاکستر آتش کند زندگی
بُوَد سوسن آزاد از بهر آن
که در وصف گل شد سراپا زبان
ز بلبل دهد گل صفا سینه را
کند صاف خاکستر آیینه را
نرفتهست از آن بخت گلشن به خواب
که شب روز شد از گل آفتاب
گل آفتاب آن چنان داده نور
که فواره گردید از آن نخل طور
ز رشک سمن از خط مشکبار
بناگوش خوبان گرفته غبار
چنان پرتوافکن گلستان شده
که آب روان آب سیلان شده
عیان است از ژاله تاب عقیق
شب از عکس گلزار آب عقیق
چنان گشته از عکس گل فیض یاب
که میآید از آب، بوی گلاب
بُوَد سرو از عکس گل در چمن
فروزنده چون شمع در انجمن
ز رنگینی عکس گلشن در آب
پر از باده گردید جام حباب
فرزونده عکس گل از جویبار
چو از آب چشم آتش شوق یار
ز بس گشته از عکس گل لعلفام
بُوَد دور گرداب در رنگ جام
شد از عکس رنگینی گلسِتان
ز فواره گلهای الوان عیان
به جز نخل فواره شاخی که دید
که صد رنگ گل آید از وی پدید
ز آب روان زاده سرو آن چنان
که مصراع موزون ز طبع روان
چمن چون بیاضی بُوَد بی بدیل
در او جدول آب، بحر طویل
ز لطف آن چنان آب جانبخش شد
که چون آب حیوان روانبخش شد
به صحن چمن سرو شد جلوهگر
زد از بال قمری اتاقه به سر
ز فیض آن چنان سرو شد یک سر آب
که عکسش چو موجی نماید در آب
چنان سور را رفعت افزون شده
که قمری پر تیر گردون شده
چنان سرو را سرکشی داده رو
که پس مانده قمری به پرواز از او
صنوبر سراپا بُوَد بار دل
که میآید از بار او کار دل
کجا نقش گلشن در ارژنگ هست
نباشد در او بو اگر رنگ هست
نهد سبزه وسمه بر ابروی آب
زند موجه شانه به گیسوی آب
به برگ شکوفه صبا دم به دم
چو نوکیسه لرزان به سیم و درم
گل آتشین تا عیان گشته است
به خاکستر اخگر نهان گشته است
ز گل های رعنای رنگین سرشت
شود سرخ و زرد از خجالت بهشت
گل و زعفرانی به هم کردهاند
به رعناییاش پس علم کردهاند
به یک رو خزان و به یک رو بهار
به یک روی عاشق، به یک روی یار
شکوفه ز عکس گل آتش فشان
چو از بوسه رخسار سیمینتنان
چو گیرد گل آفتاب آب و تاب
شود غنچه در فکر او آفتاب
گرفتهست دامان گردون چنار
عجب گر بگردد دگر روزگار
چنان از بلندی بُوَد کامیاب
که زد پنجه در پنجهی آفتاب
ز رفعت چنار است تفسیر چرخ
بُوَد شاخ او بیشهی شیر چرخ
ز برگش بُوَد چرخ را سایبان
در او نسر طائر کند آشیان
شده شمع چون سرو از این نوبهار
ز پروانهاش قمریای در کنار
چنان تاک رفته به چرخ برین
که شد خوشهاش با ثریا قرین
می خوشهاش مایهی جان بُوَد
دل و دیدهی میپرستان بُوَد
چو غنچه در این فصل عشرت اثر
دل از صحن گلشن نیاید به در
کسی کاو نظرباز و تردامن است
چو شبنم کنون فرش در گلشن است
در این فصل، چشم تماشاییان
چو نرگس بُوَد باز در بوستان
کنون هر که را بخت سبز است یار
چو سبزهست خطّ لب جویبار
کسانی که دل صاف چون ژالهاند
کنون بر لب جوی، تبخالهاند
به نرگس قدح نوش مایل بُوَد
دل تنگ، با غنچه یک دل بُوَد
کسانی که جام نهان میزنند
چو گل خنده در بوستان میزنند
کسانی که دیوانه دشمن بُدَند
کنون بید مجنون گلشن شدند
در این فصل کز غایت آب و تاب
نظرباز گلزار، گشته حباب
نگهها به جز در گلستان نبود
اگر بند و زنجیر مژگان نبود
دلا این زمان کآفتاب بهار
دمیدهست از مطلع روزگار
مده چون شب از دست، دامان صبح
چو خور سر برآر از گریبان صبح
مشو غافل از فیض زنّار عشق
به دست آر سررشتهی کار عشق
بزن بوسهی تر در این نوبهار
چو آب روان بر لب جویبار
به باغ آی و حُسن خداداد بین
قد سرو و گیسوی شمشاد بین
ببین روی گل، عشق پرداز شو
ببین چشم نرگس، نظرباز شو
بکش جام گل، روحپرورد گرد
برو از خود و لامکان گرد گرد
چو شبنم به رخسار گلزار غَلْت
غلط چون عرق بر رخ یار غَلْت
ز می آتش طبع را تیز کن
نگه را نسیم صفاخیز کن
گمان نیست همچشم عین الیقین
به گلشن به چشم دوبینی مبین
به بالای سرو خرامان نگر
که میآیدت آشنا در نظر
بُوَد لالهات جام می بیگمان
دهد سروت از قد ساقی نشان
چه ساقی، گل گلشن دلبری
طراوت دهِ باغ جان پروری
جمالش صفابخش گلزار حسن
ز تاب رخش گرم، بازار حسن
تر از صافی لعلش آب گهر
کمربستهی خندهاش نی¬شکر
به پیش لبش تنگ، وقت سخن
نظرباز چشمش غزال ختن
عبارت ز وصف خطش دلپسند
معانی ز تعریف قدش بلند
قد از طرهی زلف، شمشاد حسن
رخ از شهپر خط، پریزاد حسن
نفس از تمناش در سینه شهد
ز عکش لبش موم آیینه، شهد
به دستش یکی ساغر پر شراب
گرفته شفق پنجهی آفتاب
رخ از تاب می، لعل رخشان شده
عرق بر رخش درّ غلطان شده
جمالش فروزنده از تاب می
عقیق لبش گشته سیراب می
چه می، مایهی انبساط و فرح
روان خُم و آبروی قدح
ز لعل جوانان شکرریزتر
ز وصل بتان عشرتانگیزتر
رساند به کف پرتو ماهتاب
دماند ز پنجه گل آفتاب
از او آید ار قطرهای در ظهور
شود اشک حسرت شراب طهور
اگر پرتو رنگش افتد در آب
گل شاخ موجه شود هر حباب
شد از شرم آن مایه بخش ثبات
جهان تیره در چشم آب حیات...
ز وصّافی نشئهاش خامه سان
سیه مست گشته زبان در دهان
دل و دین و ایمان از او میپرست
نگه مست و لب مست و خمیازه مست
ز توصیف زورش شدم بیهراس
کشم این زمان ساغر التماس
فروزم رخ مشرب از تاب جام
زنم برق در خرمن ننگ و نام
کنم قطع، مستانه راه بیان
حدیث طلب آورم در میان
بیا ساقی آن مجلس افروز عیش
صفای گلستان نوروز عیش
بده تا فروزان کنم رنگ را
چو گل بشکفانم دل تنگ را
بیا ساقی آن جام گلریز ده
چو پیمانهی مهر، لبریز ده
که تا آتش شوق را برکُنم
ز مهرت جهان را منور کنم
بیا ساقیا آن تجلی طور
بده تا کنم چشم را عین نور
از او پنجه را دست موسی کنم
وز او سینه را طور سینا کنم
بیا ساقی آن ماه برج قدح
خط ساغرش رشک قوس قزح
بده تا کنم دست را نوریاب
زنم پنجه در پنجهی آفتاب
بیا ساقی آن ساغر میپرست
به یک حلقه با گردش چشم مست
بده تا بر این چرخ اخضر زنم
وز این خانه چون حلقه بر در زنم
بیا ساقی آن آب گلفام را
جگر خون کن و شیشه و جام را
بده کز خیالش دلم خون شدهست
سرشکم چو لعل تو می گون شدهست
بیا ساقی آن شمع بزم سرور
کز او رگ شود در بدن نخل طور
بده تا مگر در دلم کوه غم
ز تاب تجلیش پاشد ز هم
بیا ساقی آن جان اندیشه را
که باشد سویدا دل شیشه را
بده تا کنم می به مینای دل
وز او تازه سازم سویدای دل
بیا ساقیا آن شراب طهور
کز او زاهد خشک، باشد نفور
بده تا کنم روغنی در چراغ
شوم چون صراحی از او تردِماغ
بیا ساقی آن مرهم داغ دل
که شد شبنم لالهی باغ دل
بده تا فروزم ز خاطر شرار
نهم داغ بر سینهی لالهزار
بیا ساقی آن دستیار طرب
به هم برزنِ پردهی روز و شب
بده تا که آیم ز فیض خمار
برون از عقابین لیل و نهار
بده ساقی ای طوطی خال و خط
از آن خون مرغ صراحی و بط
که تا خون کنم در دل روزگار
زنم باز بر چرخ مردم شکار
بیا ساقی آن ساغر خونفشان
جگردار چون طبع دریاکشان
بده تا دلاور شوم در مصاف
چو شمشیر آیم برون از غلاف
بیا ساقی ای درد و درمان من
غم و عیش من، کفر و ایمان من
نگاهی که من دردناک توام
ز تیغ تغافل هلاک توام
دلم را دگر تاب هجران نماند
نم اشک، در چشم حیران نماند
شدم دشت پیما، ز مهجوریات
ز خود دور گردیدم از دوریات
دلم گشت بی آب می، خاکسار
که مینای بیباده گیرد غبار
ز خود رفتهام، نالهی نی کجاست
سیه شد دلم، پرتو می کجاست
خوشا حال مینا که گاهی به کام
زند بوسهای بر لب لعل جام
ز جان رشتهی صبر و طاقت گسیخت
دلم آب گردید و از دیده ریخت
بیا ای رخت شمع هر انجمن
به دلداری بی دلی هم چو من
به ساغر فرو ریزآن نور ناب
ز صبح صراحی برآر آفتاب
به من ده که روشن کنم سینه را
کنم صاف چون صبح، آیینه را
ز وصلش شوم فارغ از خورد و خواب
به رویش بدوزم نظر چون حباب
به پامردی باده مردی کنم
شوم جام و میخانه گردی کنم
چه میخانه، رشک بهشت برین
لب لعل می گون روی زمین
نگاه از تماشای او میپرست
بود حسن ایجاد را چشم مست
در آب و هوایش نگر، جان ببین
دم عیسی و آب حَیوان ببین
چنان آب و خاکش صفاپرور است
که چاهش ز چاه ذقن بهتر است
در این آب و خاکِ به این روشنی
همان خاکساری و تردامنی
سبو ساز از این خاک و مینا نگر
گلش را به دست آر و صهبا نگر
غبارش غبار دل توتیاست
چو سرمه نظرکردهی دیدههاست
ز می جام ارباب صحبت پر است
در او دائم اسباب عشرت پر است
عمارات او رفته بر آسمان
به بامش شده کاه گل کهکشان
شده چون لب دلبران پرفرح
لب بامش از خط قوس قزح
رواقش ز انجم مزین شده
فلک عینک چشم روزن شده
مگر دیده مانی به کردار او
که شد خامه انگشت زنهار او
ز چشمش چنان از حسد آب رفت
که بتخانهی چین به سیلاب رفت
چه گویم ز تصویر ایوان او
همه هم چو آیینه حیران او
به صاحب جمالی عَلَم گشتهاند
همه بیخود از عشقِ هم گشتهاند
نظر دوخته جمله بر روی می
تمامی ز خود رفته از بوی می
به گاه تماشاش نور نظر
سیه مست افتد به دیوار و در
درِ او که در بند خودبینی است
پری پیکری حلقه در بینی است
درش تختهی نخل گلزار طور
بُوَد روشن از زیورش نار طور
صفاخیز چون سینهی عاشقان
ز گل میخ پیکان جانان بر آن
ز در چون کند چشم دیدار باز
کند دیده بر روی گلزار باز
چه گلزار، گلگونهی روی فیض
بهین قدرت دست و بازوی فیض
بهارش سپهری، گلش اختری
نگارش بهشتی، نمش کوثری
ز بس در هوایش لطافت بُوَد
هوای بتان گرد کلفَت بود
گل او جگرگوشهی بلبل است
پَر بلبلش خطّ روی گل است
در او چشم نرگس نظرباز گل
نسیم چمن چهرهپرداز گل
درختانش از عشوه مدهوش هم
همه مست و بیخود در آغوش هم
ز آزاده سرو فراوان در او
جوانان موزون خرامان در او
بُوَد لالهاش مجمع روز و شب
گهی شام غم، گاه صبح طرب
اگر مرد دردی، نمودهست داغ
وگر اهل عیشی، گرفته ایاغ
پر از باده هم¬چون قدح عبهرش
بُوَد شیشهی می کدوی ترش
عیان جوش می از سراپای تاک
نگه سیر مست از تماشای تاک
چنان گشته از نشئه ی خویش مست
که بر دوش دیوار افکنده دست
ز تاب لطافت چو موج شراب
خورد از نسیم نگه پیچ و تاب
ز رنگینی نشئه گردد شراب
اگر پرتو رنگش افتد در آب
چه گویم ز حوض صفاپرورش
که روشن بود طینت گوهرش
چه حوضی، که از حوض کوثر بِهْ است
چه آبی، که از آب گوهر بِهْ است
بُوَد جوی تسنیم پنهان از او
سیه روز شد آب حَیوان از او...
برد آب اگر از وی ابر سیاه
شود عینک چشم خورشید و ماه
اگر کشتزاری از او تر شود
به زیر زمین دانه گوهر شود
ز بس گشته نازکدل آبش ز بیم
زرهپوش گردد چو جنبد نسیم
برای لطافت ز مشک حباب
صبا آب پاشیده بر روی آب
نگردد ز بس لطف موجش عیان
که جوهر در آیینه باشد نهان
ز سردی نگه سرد از دیدنش
شود لرز تب ها ز نوشیدنش
نم او رسد گر به برگ چنار
ز لرزه نماید کف رعشهدار
اگرچه دمش خالی از برد نیست
کسی از تماشاش دلسرد نیست
به نور و ضیائیست کز آب و تاب
بُوَد چشمهی مهر و مَه هر حباب
به شادابی غبغب دلبران
به سیرابی لعل جانپروران
به شیرینی شهد کنج دهن
به جوش اسیران چاه ذقن
شناور در او ماهیان فوج فوج
همه گشته دست و گریبان موج...
نظرباز رخسار عکس بتان
به عکس بتان دستبازی کنان
نباشد به یک جای سرمنزلش
بُوَد خارخار کسی در دلش
ز موج شنا دام¬بافی کند
که تا عیش خود را تلافی کند
سراپا چو بازوی عشاق داغ
از او یافته آب، چشم و چراغ
شد از فلس او کیسه پر ز زر
دگر آب از مفلسی شد به در
در او انجم فلس دارد ثبوت
ثوابت قران کرده در برج حوت
تراود ز هر چشمهی فلسش آب
چو باران نیسان ز چشم سحاب
دهانم ز وصفش چو گرداب شد
زبانم چو فواره سیراب شد
شدم ترزبان چون ز اوصاف حوض
ز فواره گویم در اطراف حوض
ز تعریف فوارهی موج زن
نخواهد دگر گشت کوته سخن
چه فواره، نخل برومند آب
بلند از وی اقبال فیض سحاب
زمین کرده پیوند با آسمان
بود زو رگ خویشیای در میان
نهاده به گردون قدم هم چو آه
رساندهست پیغام ماهی به ماه
همیشه به دامان آب روان
گهرریز چون دست دریادلان
فروزنده چون تیغ گوهرنثار
خوش آینده چون ساق سیمین یار
از او سبزهی آسمان نم گرفت
بهارش ز سیاره شبنم گرفت
ز فیضش بُوَد آسمان در حجاب
وز او تازه شد آبروی سحاب
چنان رفت از او آب بر آسمان
که شد کهکشان جوی آب روان
به گردون ز سیلش خرابی شده
وز او چرخ یک برج آبی شده
ز تردستیاش چون رسد با تو آب
مکش منت بحر باز ای سحاب
در ایوان نسبت ستون فلک
وز او شیر در بیستون فلک
رسانده ز رفعت به گردون کمند
که آرد سر مهر و مه را به بند
به پیش نظرها بلنداعتبار
چو مصراع برجستهی آبدار
زبان را ز وصفش صفا دادهام
چو شمشیر موجش جلا دادهام
زنم بر در وصف بزم شراب
فشانم ز تیغ زبان لعل ناب
چه بزمی، که بتخانهی چین بُوَد
نگه در وی از باده رنگین بُوَد
گلستان عیشی ست بیخار و خس
گل نغمه روید ز شاخ نفس
صراحی و جام است سرو و گلش
بط و بلبله قمری و بلبلش
دماغ از گل باده عنبرسرشت
در او کس نکردهست یاد بهشت
چو حوری حباب میِ لالهگون
سر از قصر یاقوت کرده برون
دمد تا دعای قدح بر شراب
در او هر نفس لب گشاید حباب
شرابی که توفان جیحون شکست
از او آب یاقوت در خون نشست
میای از لطافت چو دُرّ عدن
از او اشک خونین، عقیق یمن
بُوَد مشرق نشئهی خم شراب
فلاطون حکمت در او هر حباب
حباب است از جان هوادار می
تهی گشته از خود به دیدار می
شده بیخود از عشقپردازیاش
نظرباخته در نظربازیاش
در او دین و دل دست و پا کرده گم
ز جام و سبو و صراحی و خم
بزرگان و خردان همه گرم خون
به گرمی قدح باشد از خم فزون
به تعریف شیرینی نقل آن
دهان گشته غرق شکر پسته سان...
نگاه از صراحی فروغ شراب
دل و سینه از تاب مجمر کباب
چو مجمر، گل آتشین اخگرش
بُوَد سرمهی دیده خاکسترش
چراغ جهان روشن از دود او
دفاع طرب ساز از عود او
به خوش طرحی گنبد لاجورد
به جانسوزی سینه ی پر ز درد
به زیبایی نرگس حورعین
به خوشبویی ناف آهوی چین
مشبّک بسان دل عاشقان
ز آتش سویدا، ز دود آه آن
سیه¬مست دودش ز عطر شمیم
فکندهست دستی به دوش نسیم...
ز حیرانی روزگار وصال
سپندش در آرام مانند خال
ز عکسش سراپای آیینه داغ
نگاه از تماشاش نور چراغ
سخن سوخت از شعلهی مجمرش
شده سرمهی حرف خاکسرتش
فروزم دگر مشعل گفتگوی
به تعریف بزم چراغان اوی
زهی این چراغان که از تاب آن
دهد بزم از چرخ و انجم نشان
جهان زین تجلی گرفت اوج نور
چو سرچشمهی مهر زد موج نور
چنان پرتو شمع، خرمن شده
که «نورٌ علی نور» روشن شده
عجب نیست کز شرم او جاودان
بُوَد مهر در چاه مغرب نهان
اگر سر برآورده نور سحر
چو گرداب در خویش دزدیده سر
شد از شمع و فانوس صافش خجل
چراغ سویدا به فانوس دل
چه شمع، آیهی نور قرآن عیش
از او روز روشن شبستان عیش
فروزنده چون ساعد حورعین
از او دست موسیست در آستین
قدش صبح عشرت ز بس آب و تاب
بُوَد بر سرش شعله چون آفتاب
به دیداربینی ست ثابت قدم
به یک پای استاده تا صبحدم
دل مشعل از شوق، آتشفشان
پر از داغ چون سینهی عاشقان
شد از تاب مشعل چنان غرق زر
که زربفت شد فرش دیوار و در
از او شام، روی سحر دیده است
لباس شبافروز پوشیده است...
نوای دف و نی دوای دل است
اشارات قانون، شفای دل است
گل نغمه از شاخ نی شد عیان
چو از آستین پنجهی ساقیان
فلک خواهد از دست ساقی قدح
به ایمای ابروی قوس قزح
چه ساقی، مه برج بزم شراب
کف از تاب می پنجهی آفتاب
عذارش ز خط، سنبلستان حُسن
جمالش ز بوسه گلستان حسن
در آیینه آن قدّ رعنا ببین
سراپای خوبی دو بالا ببین
ز مستی به دیوار و در تکیه زن
سیه¬مست چون سایهی خویشتن
ز بدمستی او دل شیشه آب
به دستش ز بس ترس، لرزان شراب
به مستی نظر چون به مستان کند
نگه تکیه بر دوش مژگان کند
ز جامش به هر کس براتی دگر
ولی با منش التفاتی دگر
به من دور ساغر رسیدهست باز
کشم باده از جام عرض نیاز
بیا ساقی ای آفت دین و کیش
ستمگار و دلدار، چون چشم خویش
دلم را به دست آر و بردار جام
دل توبهها بشکند گو تمام
از آن مایهی زندگانی بیار
تغافل مزن، مُردم از انتظار
علاجی که از خویشتن میروم
چو حسرت از این انجمن میروم
دلم آب شد، آتش می کجاست؟
ز خود گم شدم، کوچهی نی کجاست؟
بیا مطربا راه غم ساز طی
به آهنگ عشاق، بردار نی
فرو ریز از او نغمهی چون شِکر
بده تُنگ شِکّر از این رهگذر
که تا غوطه در شکّرستان زنم
چو نی بوسه بر لعل جانان زنم
فروز آتش نغمه از چنگ و عود
که چرخ از دمارم برآورده دود...
بیا ساقی ای غیرت حورعین
رخ و طرهات مایهی مهر و کین
دل شیشه را پاک ساز از نفاق
در او برفروز آتش اشتیاق
به سرگوشی شیشهی نشئه خیز
به گوش پیاله دُرِ پند ریز
منور کن از می در او بام جام
که محمود بادا سرانجام جام
به من ده که از غایت آب و تاب
کفم مَه شود، پنجهام آفتاب
مغنّی دل ماست مهمان دف
پر از نعمت نغمه کن خوانِ دف
چو خوان نوا آوری در میان
به سویش تو خود نیز دستی رسان
کن از تار طنبور خنیاگری
به دست آر سر رشتهی دلبری
به صد دیده نی شد نظرباز تو
ز خود شد تهی، گشت دمساز تو
دل عیش را میکند زنده رود
کن از نغمهی تر، روان زنده رود
بیا ساقی ای رنگ رخسار حسن
بهار تماشای گلزار حسن
ز چاه سبو آب گلفام ده
ز شاخ صراحی گل جام ده
میای ریز در ساغرم کز حباب
بروید ز موجش گل آفتاب
ز رنگش قدح دستهی گل شود
ز جوشش بط باده بلبل شود
کز این می اگر یک دو ساغر زنم
گل مهر چون صبح بر سر زنم
بیا مطرب ای مایهی دلبری
که شد زهره ساز تو را مشتری
چو تار گسسته شدم بی نوا
غنی کن مرا از نوای غنا
به پس کوچهی تار بنما رهم
که از تار و مار فلک وارهم
نواسازی تار در پرده دار
مبادا فتد بخیه بر روی کار
بیا ساقی ای بادهی جام عیش
که نامت کند جان در اندام عیش
بزن بر سر غم گل توبه را
شکن در قفا کاکل توبه را
برافروز از می رخ جام را
پر آتش کن این نقرهی خام را
چه غم خوردن از زهد و تقوی بُوَد
بده می که ناخورده یخنی بُود
به من پختهای ده که خامم هنوز
به قید حلال و حرامم هنوز
بیا مطرب ای مرغ خوش خوان عیش
گل نغمه چین از گلستان عیش
نوای تو حسرت دهِ بلبل است
ز شرمت نهان زیر برگ گل است
چنان گشته از شرم، سازت غمین
که شد زَهره را ساز پرده نشین
ز ناخن گشا مشکل نغمه را
روان کن سویم محمل نغمه را
پرآواز کن از نوای نفس
دل چاک چاک مرا چون جرس
بیا ساقی ای مقصد گفتگو
سخن را ز وصف رخت آبرو
به ساغر کن آن خون ناموس را
به پرواز ده رنگ طاووس را
میای ریز از شیشه در ساغرم
که اخگر شود باز خاکسترم
از آن می که گر عکسش افتد در آب
کند موجه را پنجهی آفتاب
گر از شیشه زآن می برآید بخار
شود پنبهاش ابر یاقوت بار
شراب جگرداری آور به دست
که از دیدنش رنگ توبه شکست
به من ده که چون شیشه رهبر شوم
جگردار گردم، دلاور شوم
چو مردان کنم طی ره مهر و کین
ز خود بگذرم، بلکه از کفر و دین
ببینم تو را، می پرستی کنم
ز جام نگاه تو مستی کنم
دل سنگ داری و چشمان مست
نماند دگر توبهای بی شکست
بیا مطرب ای شیر مردم شکار
شکرخنده دزد تبسم شکار
گه بینواییست، بردار نِی
دمی نالهای، نغمهای، تابه کی:
به هر سو دوم بهر آهنگ تو
دلم آب شد از دل سنگ تو
زنی طعنه بر ملکت کی بزن
تغافل مزن، تا توان نی بزن
به یک نالهی نای شو همدمم
دمی ده رهایی ز چنگ غمم
که تا دم زنی، آدمی رفته است
به هر دم زدن یک دمی رفته است
بیا ساقی ای شیر مست سخن
اسیر نگاهت غزال ختن
از آن وحشی آهوی مردم شکار
که دارد به چینی پیاله قرار؟
بده تا ز بویش شوم عطریاب
فشانم ز ناف قلم مشک ناب
نفس را کنم طره ی حورعین
دماغم شود ناف آهوی چین
پس آن گه کنم در خیال غزل
نفس را کمند غزال غزل
مرا راحت جان ز دیدار توست
طبیب دلم چشم بیمار توست
ز بس چاک چاک است از دست غم
دلم شانهی زلف طرّار توست
به پرواز تیر تو رنگم پَرَد
پَرِ تیرم از بال سوفار توست
جَهَد چشم نرگس چو آهو مگر
نظرباز چشمان پرکار توست؟
به پرواز حسرت رَوَد رنگ کبک
در آنجا که نامی ز رفتار توست
خطت هم چو طوطی شکّرشکن
گرفتار لعل شکربار توست
نظربازی چشم خونریز من
نظرکردهی چشم خونخوار توست
دل و دیدهام از نگاه و نفس
به وصل و به هجران هوادار توست
به ظاهر در انداز حرفم، ولیک
لب بوسه گل چین گلزار توست
تو داری دل و دین و ایمان من
سخن ختم، «اشرف» گرفتار توست