ساقیا پر کن ز وحدت جام ما
تا شود عیش جهان بر کام ما
آتشین آبی فشان بر زنگ تن
تن بسوزد جان بماند بیوطن
کز علایق وارهد این مرغ جان
پر زند بر اوج قدس لامکان
تا ببیند جلوهی انوار حق
دل شود آیینهی اسرار حق
چشم دل را چشمهی حکمت کند
سینه را چون روضهی رضوان کند
عندلیب نطق آرد در فغان
تا نماند شرح حال عاشقان
زد سفیر معنوی دل را ندا
کز تن بیگانه یک دم شو جدا
روی خود را سوی اهل راز کن
شرح اهل عشق حق را باز کن
گو تو شرح حال شاه عشق را
پیر راه عشق، ماه عشق را
بازگو شرح وداع شاه دین
گرچه دل باشد از این معنی غمین
شه بیامد با دل پر درد و غم
اندرونِ خیمهی اهلِ حرم
ای عجب از این دل و دلدار او
که نبودش مانعی از یار او
جذبِ اللّهی چنان او را کشید
رشتهی هستی و قید جان برید
جان او مجذوب حق در امتحان
جسم دارد گفتگوها را بیان
پس بگفتا شه به آواز جلی:
خواهرا، کای دختر بابم علی!
ای تو دخت مصطفی را جانشین
زین سفر جانا، نباشی دل غمین
اندر این ره جز بلا مقصود نیست
جان عاشق از الم فرسود نیست
در ره حق، هر بلایی نعمت است
زآن که هر رنجی دلیل راحت است