شعر عارفانه
میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

از کرم عجب نَبْوَد گر گناه ما بخشد


پیش او که خواهد برد شرح زاری ما را؟
کآن قرار دل داند بی قراری ما را

ما که از غم عشقش جان ودل ز کف دادیم 
بعد از این که خواهد کرد غمگساری ما را؟

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ای خوش آن لحظه که جان در قدمش دربازم

دارد آن لحظه فراغ  از غم عالم، دل ما
که سر کوی خرابات بُوَد منزل ما

بوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کس
زآن گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

گردی ز ما مگر برسانی به کوی دوست

ای نام تو کلید فتوحات جان ما 
وی یاد تو توان تن ناتوان ما

رازت چو جان نهفته به دل داشتم همی
عشقت فکند پرده ز راز نهان ما 

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

تو در قفس آشفته مرغان همگی رفته 

ای جان حزین، تا کی مانی تو در این تن ها؟
چون شد که شدی تنها، آواره‌ی موطَن‌ها؟ 

ای طائر روحانی، وی مرغ گلستانی
زین گلخن جسمانی رو جانب گلشن‌ها

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

بی جذبه به برهان نتوان راه به حق برد

در گوش دلم می‌رسد از عالم بالا
کز غیر تبرّا کن و با عشق تولّا

ای عقل به کُنهش نبری ره به دلایل
تا دم نزنی بیهُده ای قطره ز دریا

ابوالحسن میرزا قاجار (شیخ الرئیس)

گناهم اربعینِ خدمت میخانه می‌ریزد

مرا پیمانه پر گشته‌ست و او پیمانه می‌ریزد
به ساغر، ساقی امشب باده‌ی مستانه می‌ریزد

بیا زاهد به خاک پاک میخانه تیمّم کن
ریا را آبرو این‌جا به یک پیمانه می‌ریزد

سید عبدالرحیم سبزواری (عبرت)

اگر تو یار منی مدعی چه کس باشد


هزار مدعی‌ام گر ز پیش و پس باشد
اگر تو یار منی مدعی چه کس باشد

در آن مقام که سیمرغ را بسوزد بال
کجا مجال پرافشانی مگس باشد

سید عبدالرحیم سبزواری (عبرت)

که شیخ صومعه خود مبتلای خویشتن است

به بند زلف تو دل مبتلای خویشتن است
که مرغ هرزه به دام از هوای خویشتن است

در این چمن گل و خار ار قرین یکدگرند
عجب مدار که هر یک به جای خویشتن است

سیدجعفر دارابی کشفی

جان من، از جان جانان جان گرفت

من ز خود چیزی نی و نی داشتم
آن چه‌ام انداختی برداشتم

حرف من حرف تو ای شهزاده‌ام 
هر چه را شه داده، آن را زاده‌ام

ملاهادی سبزواری

از نیم  نگاهی دل ما، شاد توان کرد


تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد؟
زافتاده به کنج قفسی، یاد توان کرد

آغوش و کنار از تو نداریم توقّع
از نیم  نگاهی دل ما، شاد توان کرد

ملاهادی سبزواری

گر نبودی به زمین، خاک نشینانی چند...

زاهد از باده فروشان بگذر، دین مفروش
خرده بین‌هاست در این حلقه و رندانی چند

نه در اختر حرکت بود، نه در قطب سکون
گر نبودی به زمین، خاک نشینانی چند

ملاهادی سبزواری

درون تیره‌ای دارم ز خاطرهای نفسانی

الهی بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشا
به روی ما، دری از رحمت بی‌منتها بگشا

رهی ما را به سوی کعبه‌ی صدق و صفا بنما
دری ما را به صوب گلشن فقر و فنا بگشا

ملاهادی سبزواری

بحر به جوی ا‌ست و جوی این همه در جستجوست

ای به ره جستجوی، نعره زنان دوست دوست
گر به حرم ور به دیر، کیست جز او؟ اوست، اوست

پرده ندارد جمال، غیر صفات جلال
نیست بر این رخ نقاب، نیست بر این مغز، پوست

محمدحسن نطنزی (عبدعلی نطنزی)

امشب تویی به خلوت من یا خیال توست؟

دیشب وصال طلعت جان شد میسّرم
یعنی که نقش روی تو آمد مصوّرم

دارم ز خاک بوس تو با مهر همسری
هر چند در هوای تو از ذرّه کمترم

ملا احمد نراقی

بدین دردم طبیبی مبتلا کرد

بدین دردم طبیبی مبتلا کرد
که درد هر دو عالم را دوا کرد

خوشا حال کسی کاندر ره عشق
سری در باخت یا جانی فدا کرد

ملا احمد نراقی

ای خضر مبارک پی، بنمای به من راهی


تاراج کنی تا کی ای مغ بچه ایمان‌ها؟
کافر تو چه می‌خواهی از جان مسلمان‌ها؟

ای خضر مبارک پی، بنمای به من راهی
سرگشته چنین تا کی مانم به بیابان‌ها؟

محمدزمان جلایر کلاتی خراسانی (ساقی خراسانی)

موج دریای وجودم تهی از خود چو حباب

نه من دل  شده این بادیه تنها رفتم
بهر دل، در پی غارتگر دل‌ها رفتم

ذره سان از افق غیب به اقصای شهود
به هواداری آن مهر دل آرا رفتم

صفحه 2 از 2ابتدا   قبلی   1  [2]  بعدی   انتها