در این دفتر، اشعار علما و بزرگان حوزوی غیر معاصر منتشر شده است
پیش او که خواهد برد شرح زاری ما را؟کآن قرار دل داند بی قراری ما راما که از غم عشقش جان ودل ز کف دادیم بعد از این که خواهد کرد غمگساری ما را؟
دارد آن لحظه فراغ از غم عالم، دل ماکه سر کوی خرابات بُوَد منزل مابوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کسزآن گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما
ای نام تو کلید فتوحات جان ما وی یاد تو توان تن ناتوان مارازت چو جان نهفته به دل داشتم همیعشقت فکند پرده ز راز نهان ما
ای جان حزین، تا کی مانی تو در این تن ها؟چون شد که شدی تنها، آوارهی موطَنها؟ ای طائر روحانی، وی مرغ گلستانیزین گلخن جسمانی رو جانب گلشنها
در گوش دلم میرسد از عالم بالاکز غیر تبرّا کن و با عشق تولّاای عقل به کُنهش نبری ره به دلایلتا دم نزنی بیهُده ای قطره ز دریا
مرا پیمانه پر گشتهست و او پیمانه میریزدبه ساغر، ساقی امشب بادهی مستانه میریزدبیا زاهد به خاک پاک میخانه تیمّم کنریا را آبرو اینجا به یک پیمانه میریزد
هزار مدعیام گر ز پیش و پس باشداگر تو یار منی مدعی چه کس باشددر آن مقام که سیمرغ را بسوزد بالکجا مجال پرافشانی مگس باشد
به بند زلف تو دل مبتلای خویشتن استکه مرغ هرزه به دام از هوای خویشتن استدر این چمن گل و خار ار قرین یکدگرندعجب مدار که هر یک به جای خویشتن است
من ز خود چیزی نی و نی داشتمآن چهام انداختی برداشتمحرف من حرف تو ای شهزادهام هر چه را شه داده، آن را زادهام
تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد؟زافتاده به کنج قفسی، یاد توان کردآغوش و کنار از تو نداریم توقّعاز نیم نگاهی دل ما، شاد توان کرد
زاهد از باده فروشان بگذر، دین مفروشخرده بینهاست در این حلقه و رندانی چندنه در اختر حرکت بود، نه در قطب سکونگر نبودی به زمین، خاک نشینانی چند
الهی بر دلم ابواب تسلیم و رضا بگشابه روی ما، دری از رحمت بیمنتها بگشارهی ما را به سوی کعبهی صدق و صفا بنمادری ما را به صوب گلشن فقر و فنا بگشا
ای به ره جستجوی، نعره زنان دوست دوستگر به حرم ور به دیر، کیست جز او؟ اوست، اوستپرده ندارد جمال، غیر صفات جلالنیست بر این رخ نقاب، نیست بر این مغز، پوست
دیشب وصال طلعت جان شد میسّرمیعنی که نقش روی تو آمد مصوّرمدارم ز خاک بوس تو با مهر همسریهر چند در هوای تو از ذرّه کمترم
بدین دردم طبیبی مبتلا کردکه درد هر دو عالم را دوا کردخوشا حال کسی کاندر ره عشقسری در باخت یا جانی فدا کرد
تاراج کنی تا کی ای مغ بچه ایمانها؟کافر تو چه میخواهی از جان مسلمانها؟ای خضر مبارک پی، بنمای به من راهیسرگشته چنین تا کی مانم به بیابانها؟
نه من دل شده این بادیه تنها رفتمبهر دل، در پی غارتگر دلها رفتمذره سان از افق غیب به اقصای شهودبه هواداری آن مهر دل آرا رفتم