سیدجعفر دارابی کشفی
29 اردیبهشت 1404

جان من، از جان جانان جان گرفت


مَه مَه ای طوطی! سخن بسیار شد
زین سخن هر صفحه‌ای طومار شد

داستان عقل بی‌پایان بُوَد
آن چه ناید در بیان، عقل آن بود

آن چه اول داشتی در سر، بگوی
حرف اول را بیا از سر بگوی

آخر حرفت، سرودی ساز کن
وَز حُدی، از مثنوی آغاز کن

ای شهنشاها  مرا معذور دار
تو سلیمان‌واری و من موروار

آن چه فرمودی بیار، آورده‌ام
گرچه دیر ای شهریار آورده‌ام

زود آوردن ز رسم مور نیست
راه موران کم کم است، ره دور نیست 

ای سلیمان تحفه‌ات گر دیر شد
«مهلتی بایست تا خون شیر شد» 

من ز خود چیزی نی و نی داشتم
آن چه‌ام انداختی برداشتم

حرف من حرف تو ای شهزاده‌ام 
هر چه را شه داده، آن را زاده‌ام

باغ هم از باغبان بار آوَرَد
گر گل و گر لاله، گر خار آورد

گر که من باغم، تو بودی باغبان
ور که ریحانم، تو بودی بوستان

آن چه گفتی بازگو آن گفته‌ام
مهره را سوراخ یا دُر سفته‌ام

حرف من حرف تو و تو جان من
دو نباشد جنبشِ یک جان و تن

مُل‌خور  و گلرخ به هم یکسانی‌اند
بلبل و گل نیز یک دستانی‌اند

گلسِتان از گلبُنان، گلدان بُوَد
گلفِشان و خرّم و خندان بود

جان من، از جان جانان جان گرفت
دردم از لطفش کنون، درمان گرفت

ای خداوندا  تو می‌دانی و من
در سر من چیست زین گونه سخن

جان را با جان جانان صحبتی ست
کشف این اسرارها  را مهلتی ست

«هر که را اسرار حق آموختند
 مُهر کردند و دهانش دوختند» 

ای خداوندا  حجاب جان و تن 
زود بردار از میان آن و من

حشر من با حشر آن جانانه کن
با سلیمان مور را هم خانه کن

از جمالش خاطرم فرزانه‌دار
از رُخش بیگانگان بیگانه دار

ختم حرفم حرف توست ای ذوالجلال
زآن که حرف تو بُوَد خَیرُ المقال  
 

15
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود