ما ز میخانهی عشقیم گدایانی چند
باده¬نوشان و خموشان و خروشانی چند
ای که در حضرت او یافتهای بار، ببر
عرضهی بندگی بیسر و سامانی چند
کای شه کشور حسن و مَلِکِ مُلک وجود
منتظر بر سر راهند، غلامانی چند
عشق، صلح کل و باقی همه جنگ است و جدل
عاشقان جمع و فِرَق جمع پریشانی چند
سخن عشق یکی بود، ولی آوردند
این سخنها به میان، زمرهی نادانی چند
آن که جوید حرمش، گو به سر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند
زاهد از باده فروشان بگذر، دین مفروش
خرده بینهاست در این حلقه و رندانی چند
نه در اختر حرکت بود، نه در قطب سکون
گر نبودی به زمین، خاک نشینانی چند
هر در «اسرار» که بر روی دلت بربندند
رو گشایش طلب از همّت مردانی چند