میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)
30 اردیبهشت 1404

ماییم مست از جام هو در ما جهانی گشته مست


ساقی بهار آمد بیار آن آب آتش رنگ را
تا خاک هستی در دهم بر باد، نام و ننگ را

زآن می که مستی آوَرَد، از نیست هستی آورد
بر عقل پستی آورد، شیدا کند فرهنگ را

من مرغ دستان‌گوی تو در گلسِتان کوی تو
هر دم به شوق روی تو چون برکشم آهنگ را

شوری در افلاک افکنم، مستانه بر خاک افکنم
از فرق کیوان تاج را، از چنگ زهره چنگ را

گر بگذرم از کوه و دشت، از گریه و زاری کنم
در دشت، گلگون خاک را، در کوه، نالان سنگ را

ماییم مست از جام هو در ما جهانی گشته مست
آگه کن از مستی ما، مست شراب و بنگ را

ما مظهر و مرآت هو ما جلوه‌های ذات او
ما نسخه‌ی آیات او رنگ آمد[ه] بی رنگ را

بی¬رنگِ ما رنگ آمده، گه روم و گه زنگ آمده
گاهی به نیرنگ آمده، هم رنگ روم و زنگ را

پرواز کردش مرغ جان، اندر فضای لامکان
چون تنگ آمد زین جهان، دل «فانیِ» دل تنگ را

13
| | |
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود