بسم الله الرحمن الرحیم
فاتحهی مُصحَفِ امّید و بیم
نامه که آراسته چون جان بُوَد
حمد خدا زینت عنوان بُوَد
نسخه که دست خرد آرایدش
فاتحه از نام خدا بایدش
مشعله افروز نجوم یقین
کوکبه سوز خرد تیزبین
سرمه دهِ چشمِ عدم از وجود
نوردهِ جبههی چرخ از سجود
رنگرزِ جامهی نور از شعاع
آب دهِ گلشن جسم از طباع
رشته کش گوهر کان قدم
پرده درِ پردگیان عدم
چارهگر کار فروماندگان
باز پپس آرندهی دل راندگان
هستی سازندهی افلاک کن
لوح دل از نقش غلط پاک کن
طرح کنِ دفتر هر شش جهت
پایه نِهِ غرفهی نُه منزلت
موجد هر ذره که گیرد وجود
بر در او نُه فلک اندر سجود
عرصهی هستی چمن باغ او
ناصیهی دل رهی داغ او
داغ وی از ناصیه بیعتسِتان
یاد وی از سینه جبایت سِتان
کوکب از او یافت هبوط و صعود
کامل از او گشت عیار نقود
قالب جان را به هنر زنده کرد
حلقهی دانش ز در آکنده کرد
دُرِّ شرف در صدف دل نهاد
دورِ افق بر کمر گِل نهاد
حلقهی او زینت گوش عقول
رحمت او بر دو جهانش شمول
سلطنت چرخ به خورشید داد
مملکت عیش به ناهید داد
کلک هنر، نامزد تیر کرد
منزل کوکب دل تدویر کرد
عالم سُفلی به هیولی سپرد
گنج محبت به دل ما سپرد
آب بلا داد رخ هجر را
نور ضیا داد دل فجر را
باغ قوا را رهی از گوش داد
مرغ دل و زمزمهی هوش داد
جِرم زمین مرکز افلاک کرد
مسکن ما در کرهی خاک کرد
مملکت جسم چو تقسیم کرد
صورت نوعی شَهِ اقلیم کرد
ملک طبیعت به بدن چون گذاشت
روح بخاری ولی ملک داشت
کرد میِ جامِ غم از تاک دل
سروِ شرف ساخت ز خاشاکِ دل
طفلِ چمن در بر بستان فکند
نطفهی خور در رحم کان فکند
دایهی باغ ابر بهاری گرفت
آب دل از روح بخاری گرفت
ملک بدن کرد و رعیت قوا
نفس مجرد شه و دل پیشوا
گلشن جان را چمن فکر داد
بزم خیال و سخن بکر داد
داد، خداوندی جان، علم را
کرد ولی عهد خرد، حلم را
عاقله را کش به امانت ستود
قافله سالار مدارک نمود
مرتبهی عقل از او شد چهار
آینهی بینش او بیغبار
رستهی دانایی او بیکساد
عقل هیولایی از او مستفاد
هر که جز او کوی فنا مسکنش
سُخرهی سیلی عدم گردنش
جمله حدیثند و همی او قدیم
جلمه حقیرند و همی او عظیم
سورهی ایجاد به قرآن او
مُصحف رحمت به دبستان او
جوهر از او گشته بری از تضاد
عنصر از او قابل کون و فساد
ساخته طوقی ز فلک منتش
گردن اکوان شده در بیعتش
دل وطن شاهد توحید کرد
مزرعهی دانهی تأیید کرد
آب ادب روی حیا را سپرد
شاخ شرف، باغ وفا را سپرد
گنج خرد راست میِ او طلسم
آدم او صاحب روح است و جسم
کُنه وی آیینهی عرفان ندید
رؤیت او دیدهی امکان ندید
چشم خرد گفت که من دیدمش
گوش ادب نیک بتابیدمش
فکر مرا راه مطالب نمود
محرم اسرار کواکب نمود
جام مرا پر می توفیق کرد
چشم مرا سرمهی تحقیق کرد
گر خرد است آیت توحید اوست
ور شرف از سُدّهی تأیید اوست
اطلس چرخ از کرمش خرقهای ست
نُه فلک از درگه او حلقهای ست
دیدهی اشراق چه شد کمضیا
خاک در او کنمش تویتا