کسی که گفت به گل نسبتیست روی تو را
فزود قدر گل و کاست آبروی تو را
ز پند من عرقت بر رخ است نی ز رقیب
رقیب، روی تو خواهد، من آبروی تو را
ستاده سر به فلک، دست بر دعا شمشاد
که شانه گردد و گیرد به چنگ موی تو را
نگاه خشم تو مفتون نمود مردم را
بنازم آن نگه چشم فتنه خوی تو را
همیشه رشک محبّان به تیغ ابرویت
از آن بُوَد که چرا میکشد عدوی تو را
نروید از گل من بعد مرگ جز گلزار
اگر به خاک برم آرزوی روی تو را
گرم بیایی و گویی چه بردهای در خاک
ز خاک نعره برآرم که آرزوی تو را
به هیچ گرچه تو ما را نمیخری امّا
به عالمی نفروشیم تار موی تو را
به حشر، بار گناهش ز دوش بردارند
گناهکار به دوش ار کشد سبوی تو را
مخور ز سفرهی دون همّتانِ لقمه شمار
که دست منّتشان بفشرد گلوی تو را
به خاک درگه او چهره سای، «رضوانی»
که خاک درگهش افزاید آبروی تو را