مرا غرق دریا خدا میپسندد
چه گویم، عبث، ناخدا میپسندد
خَضِر خورد آب بقا را چه حاصل
که اسکندر آب بقا میپسندد
غیور است محبوب و از فرط غیرت
سرِ عاشق از تن جدا میپسندد
چه مشکل پسند است طبع محبّت
که هر درد را بی دوا میپسندد
گهی دوست از شدّت مهربانی
ز خون دست و پا را حنا میپسندد
نگویم کجا، لیک این عشق خونی
گهی ذبح را از قفا میپسندد
طبیبا! برو بیش از اینم مرنجان
مگر دردِ عاشق دوا میپسندد؟
چه خوش گوید آن دردمندی که گوید
عجب طبعم این بیت را میپسندد:
«چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟
مرا دوست بی دست و پا میپسندد»
نگویی تو «روح القُدُس» از که ترسی
بگو هر چه را یار ما میپسندد1
1. بیتی از نشاط اصفهانی