سحر به بوی نسیمت به مژده جان سپرم
اگر امان دهد امشب فراق تا سحرم
چو بگذری قدمی بر دو چشم من بگذار
قیاس کن که منت از شمار خاک درم
بکشت غمزهی خونریز تو مرا صد بار
من از خیال لب جان فزات زندهترم
گرفت عرصهی عالم جمال طلعت دوست
به هر کجا که روم آن جمال مینگرم
به رغم فلسفیان بشنو این دقیقه ز من
که غایبی تو و هرگز نرفتی از نظرم
اگر تو دعوی معجز عیان بخواهی کرد
یکی ز تربت من برگذر چو درگذرم
که سر ز خاک برآرم چو شمع، دیگر بار
به پیش روی تو پروانهوار جان سپرم
مرا اگر به چنین شور بسپرند به خاک
درون خاک ز شور درون کفن بدرم
بدان صفت که به موج اندرون رود کشتی
همی رود تن زارم در آب چشم ترم
چنان نهفتم، در سینه داغ لالهرخان
که شد چو غنچه لبالب ز خون دل، جگرم