شعر قرن سیزدهم
عبدالحسین فنودی

به مسافران دیار غم اگر از وطن خبری رسد

به مسافران دیار غم اگر از وطن خبری رسد
بود آنچنان که حیات جان، به مریض محتضری رسد

همه شب دو دست دعای من، سوی آسمان که ز لطف حق
مگر این شبان فراق راه ز پی دعا سحری رسد

عبدالحسین فنودی

ای شیخ دل نهادن بر رنگ و بو چه حاصل؟


پنهان به سینه دارم پیوسته راز خود را
وز دل خبر نسازم جز دلنواز خود را

چون شمع اشک ریزم از آتش فراقش
پنهان چگونه سازم سوز و گداز خود را؟

میرزا حبیب الله مجتهد خراسانی

آنجا که عقاب پر بریزد از پشِه ی لاغری چه خیزد/ ترکیب بند علوی

آن حرف ندا که گفت یونس
در ظلمت بحر، یاعلی بود

آن کس که به دستش از دل حوت
ذوالنون بشد رها، علی بود

شیخ علی اکبر هراتی

هیچ می دانی که ما را نیست در دنیا وطن؟

ای به غربت ماندگان ای از وطن آوارگان
ای به غفلت خفتگان اندر قفای کاروان

هیچ می دانی که ما را نیست در دنیا وطن؟
هیچ می دانی دوامی نیست ما را در جهان؟

میرزا محمدکاظم صبوری (ملک الشعرای صبوری)

ترکیب بند عاشوریی

درای کاروانی سخت با سوز و گداز آید
چو آه آتشینی کز دل پرغصّه باز آید

گمانم کاروانی از وطن آواره گردیده‌
که آواز جرس با ناله‌های جانگداز آید

مهدی واعظ (شیخ مهدی کبیر)

تا صبح در دو دیده ی من ره نیافت خواب

دیشب به یاد زلف تو ای رشک آفتاب
تا صبح در دو دیده ی من ره نیافت خواب

چون زلف بی قرار تو ای شهسوار حسن
دل در درون سینه ندارد قرار و تاب

میرزا نصرالله تربتی

من شدم دلبر و دلبر من و آسوده شدیم

دوش وقت سحر از باده ی دوشین سرمست
که به بر بود مرا مغبچه ی باده پرست

عقلم از طره ی او طائر افتاده به دام
دلم از جلوه ی او ماهی افتاده به شست

ملامحمدحسن خوانساری (جناب)

از معدود ابیات باقیمانده از مثنوی انتقادی فقد الاسلام


مردکی گرجی به پیرامون دشت
دلخوش و خندان به راهی می‌گذشت

محمدعلی آیتی بروجردی

سرو و بالای تو و دست دعا جمله بلند


چشم من، بخت تو و روز سفیدند همه
دیده‌ی چرخ کجا دیده چو بخت تو سفید

بخت من، زلف تو و شب همه ظلمانی لیک
کی سکندر ظلماتی چو دو زلف تو بدید؟

محمدعلی آیتی بروجردی

شکوه‌ی من ز چرخ تدویر است 

شمس و مریخ کوکب من و یار
اوست سلطان و من غلام درم

هر چه خواهم وصال او جویم
در نظر بنگرم که دورترم

شیخ علی حائری (فرزند شیخ العراقین)

آمدن امام حسین علیه السلام به میدان جنگ


چو میدان شد تهی از یاور عشق
چو داور گشت یکتاداور عشق

شیخ علی حائری (فرزند شیخ العراقین)

شهادت علی اصغر علیه السلام

پس از قتل برادر، آن شه جود
بیامد سوی خرگه بهر بدرود

فرود آمد ز اسب آن عشق چالاک
درِ پرده سرا بنشست بر خاک

شیخ علی حائری (فرزند شیخ العراقین)

شهادت حضرت عباس علیه السلام

سوی خرگاه شد سالار با شاه
که بدرود آورد با لشکر آه

پس از بدورد اطفال جگرریش
طلب کردند آب از ساقی خویش

شیخ علی حائری (فرزند شیخ العراقین)

شهادت علی اکبر علیه السلام

چو بگذشتند شیران حجازی
علی را شد هوای تیغ بازی

ز صف آمد برون آن شاه صفدر
ستاده در بر سالار محشر...

میرزا ابوالحسن رضوی

ای سکه ی سروری به نامت

ای سکه سروری به نامت
 وی برتر از انبیا مقامت
 خورشید که نورپاش گردون
 یک پرتو جلوه تمامت
 داروی روان خستگان است
 آن شهد شفا که در پیامت
 قدر همه گفته ُ ها 
لطفی که نهفته در کالمت

میرزا حبیب الله مجتهد خراسانی

امروز امیر در میخانه تویی تو

امروز امیر در میخانه تویی تو
فریادرس نالهٔ مستانه تویی تو

مرغ دل ما را که به کس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو

میرزا محمد گلپایگانی

فی مدیحة القائم عجل الله تعالی فرجه الشریف 4

کمین ثناگرت شها، بُوَد به درد مبتلا
بده تو از کرم دوا، به دردِ بی دوای او

ز قلزمِ عطای تو اگر نَمی به او رسد
ز اوجِ عرش بگذرد علوّ و ارتقای او 

میرزا محمد گلپایگانی

فی مدیحة القائم عجل الله تعالی فرجه الشریف 3

برون آ که گردند از لطف و قهرت
اسافل اعالی، اعالی اسافل

برون آر تیغی که با یک اشارت
جدا سازد از یکدگر حقّ و باطل

میرزا فخرالدین محمد بروجردی (حجةالاسلام)

در مدح امیرمؤمنان علی علیه‌السلام

دلا غیر از ولای او نداری حاصلی دیگر 
تو را امروز می‌باید تمکُّن زادِ فردا را

تو را با طوبی و کوثر چه کار و سر بُوَد ای دل؟
که طعم باده‌ی عشرت نیاید طعم حلوا را ...

میرزا عبدالکریم قمی (کوثر)

چند رباعی

ای شیخ بدل نگشت از فقه و ز نحو
خواب تو به بیداری و سُکرِ تو به صحو

عارف به حقایق نشوی تا نشود
فقه تو بَدَل به فقر و نحو تو به محو 

میرزا عبدالکریم قمی (کوثر)

دو بیت


مردمان هر چه در ضمیر آرند
عارفان می‌شوند از آن آگاه

«إِتقّوا مِن فَراسَةِ المُؤمِن
إنّه یَنظُرُ بِنُورِ الله»

میرزا عبدالکریم قمی (کوثر)

خدای را مددی ای دلیل راهِ حرم

فغان که کارِ منِ زار با دل افتاده ست
چو دل نمانده مرا، کار مشکل افتاده ست

خدای را مددی ای دلیل راهِ حرم
که اوّلین قدمم بار در گل افتاده ست

میرزا عبدالکریم قمی (کوثر)

افکنم من خویشتن را هی در آتش، هی در آب

پخته گشتم تا نهادم پای در دریای عشق
اندر آتش اوفتادم تا نهادم پی در آب

گر بُوَد در راه وصلش آب و آتش صدهزار
افکنم من خویشتن را هی در آتش، هی در آب

میرزا عبدالکریم قمی (کوثر)

ای به حُسن از همه خوبانِ جهان برده گرو

گر تو کالای وفا یک عدست هست بیار
ورنه صد خرمنِ تقوا نخرم من به دو جو

می‌شود چاک، سرِ کوه کن از تیشه‌ی عشق
می‌برد کامِ دل از صحبتِ شیرین خسرو

میرزا ابوالحسن طباطبایی

چاهی‌ست طمع، ژرف که قعرش نه پدید است

من دوست همی خواهم، نه جنّت و فردوس
الحمد که با همّت کوتاه نباشم...


من کسب شرف کرده‌ام از درگه آن دوست 
چون بنده‌ی آن سدره و درگاه نباشم؟

ملا مهرعلی (فدوی) خویی

دور ایام را بقایی نیست

رهنمایم علی ست در دو جهان
جز وی‌ام هیچ رهنمایی نیست

جز ولای علی که کیش من است
در ضمیرم دگر ولایی نیست

ملا مهرعلی (فدوی) خویی

شعر نبوی

«لا» استعاره‌ای ز جلال محمد است
«الاّ» کنایه‌ای ز جمال محمد است

این عین و شین و قاف که عشق است نام آن
محصول میم و حاصل آل محمد است

ملا مهرعلی (فدوی) خویی

ها علیٌّ بشرٌ کیفَ بشر/ مخمس ملمع علوی

کیست این نور خدای اکبر
که دهد جلوه به شمس و به قمر
حکم فرمای قضا، میر قدر
ها علیٌّ بشرٌ کیفَ بشر
رَبُّهُ فیهِ تَجَلّی و ظَهَر

سیدعلی برقعی قمی

مثنوی عاشورایی

روز عاشورای شاه سرمدی
لیلة المعراج سبط احمدی

دید ناگه بی‌کسی شاه را
تیره کرد از آه روی ماه را

سید عبدالله برهان سبزواری (برهان المحققین)

مناظره زلف و خال

زلف و خالش دوش صحبت داشتندی در برم
زلف گفتا: من به اوجِ حُسن از او بالاترم

من به زلف آهسته گفتم: کای تو دل‌ها را چو دام
خال هم چون دانه و من مرغ بی‌بال و پرم

سید عبدالله برهان سبزواری (برهان المحققین)

ای خوش آن روزی که در کوی تو راهی داشتیم

بی خبر هرگز مپندارم ز درد اشتیاق
زین نمد ما هم به سر روزی کلاهی داشتیم

گرچه با ما بوده د‌ائم بر سر جور و عتاب
لیک فیض عفو او را گاه گاهی داشتیم

سید عبدالله برهان سبزواری (برهان المحققین)

دو رباعی


از خاک درت آب بقا می‌گیرم
وز زخم تو مرهم و شفا می‌گیرم

آن ملک که شه به زور شمشیر گرفت
من نیز به شمشیر دعا می‌گیرم

سید هادی روح القدس

طبیبا! برو بیش از اینم مرنجان

چه خوش گوید آن دردمندی که گوید
عجب طبعم این بیت را می‌پسندد:

«چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟
مرا دوست بی ‌دست و پا می‌پسندد»

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

محرم بارگاه سبحانی

جبرئیل امین به استحضار
ذکرش این است در همه اوقات

محرم بارگاه سبحانی
نیست الاّ علیّ عمرانی

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

مظهر حضرت خداست علی

دُرِ دریای کبریاست علی 
مظهر حضرت خداست علی

آفتاب سپهر کشف و شهود
سرّ مکنون إِنّماست  علی

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

در مرایای عدم خود را به خود بنموده‌ای

ای که از یک جلوه پیدا هر دو عالم کرده‌ای
پس دو عالم را نهان در عین آدم کرده‌ای

بر سر آدم نهاده «تاج کرَّمنا» ز لطف
بر سریر سلطنت او را مکرّم کرده‌ای

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

روی خود را دید پیش روی خود

زآتشی کآثار غیریّت بسوخت
بودِ موجودات دود آمد فقط

داد عالم را وجود محض خود
بلکه از خود محض جود آمد فقط

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

سرچشمه‌ی زندگی لب توست

ای ماحی سیّئات، ما را
بنمای ره نجات، ما را

بنمای عیان جمال رویت
زآیینه‌ی ممکنات، ما را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ماییم مست از جام هو در ما جهانی گشته مست

ساقی بهار آمد بیار آن آب آتش رنگ را
تا خاک هستی در دهم بر باد، نام و ننگ را

زآن می که مستی آوَرَد، از نیست هستی آورد
بر عقل پستی آورد، شیدا کند فرهنگ را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

مپرس از من حدیث کفر و دین را

مپرس از من حدیث کفر و دین را
که من مستم ندانم آن و این را

ز کفر و دین گذر کن تا ببینی
برون زین هر دو یار نازنین را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

از کرم عجب نَبْوَد گر گناه ما بخشد


پیش او که خواهد برد شرح زاری ما را؟
کآن قرار دل داند بی قراری ما را

ما که از غم عشقش جان ودل ز کف دادیم 
بعد از این که خواهد کرد غمگساری ما را؟

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ای خوش آن لحظه که جان در قدمش دربازم

دارد آن لحظه فراغ  از غم عالم، دل ما
که سر کوی خرابات بُوَد منزل ما

بوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کس
زآن گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

گردی ز ما مگر برسانی به کوی دوست

ای نام تو کلید فتوحات جان ما 
وی یاد تو توان تن ناتوان ما

رازت چو جان نهفته به دل داشتم همی
عشقت فکند پرده ز راز نهان ما 

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

تو در قفس آشفته مرغان همگی رفته 

ای جان حزین، تا کی مانی تو در این تن ها؟
چون شد که شدی تنها، آواره‌ی موطَن‌ها؟ 

ای طائر روحانی، وی مرغ گلستانی
زین گلخن جسمانی رو جانب گلشن‌ها

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

بی جذبه به برهان نتوان راه به حق برد

در گوش دلم می‌رسد از عالم بالا
کز غیر تبرّا کن و با عشق تولّا

ای عقل به کُنهش نبری ره به دلایل
تا دم نزنی بیهُده ای قطره ز دریا

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ما را ز تو غیر از تو دگر نیست تمنا

ای ذات تو زِادراک خیالات مبرّا
وز وهم و خرد فهم کمالات تو اعلی

مرآت عدم گشت به رویت چو مقابل
یک جلوه نمودی دو جهان گشت هویدا

محمدحسین صدری انجدانی (صدرالادبا)

فی مدیحة القائم عجل الله تعالی فرجه الشریف1

الا منه دل ای پسر، به دنیی و وفای او
که بُد قرین وفای او هماره با جفای او

چه خواهی از لقای وی؟ چه می کنی عطای وی؟
ز جان و دل ببخش بر عطای او لقای او

شیخ محمدرضا قمی

کتیبه ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها

یارب این خلد برین یا جنّة المأواستی
یا مگر آرامگاه بضعه‌ی موسا‌ستی

فاطمه، اخت الرضا، سلطان دین کز روی قدر
خاک درگاهش عبیر طرّه‌ی حوراستی

ابوالحسن میرزا قاجار (شیخ الرئیس)

از نقش ریا چهره‌ی تزویر فروشوی

از نقش ریا چهره‌ی تزویر فروشوی
زین پس ز پی عشق بتی ماه‌جبین باش

از صومعه بیرون شو در میکده بنشین
یک چند چنان بودی و یک چند چنین باش

ابوالحسن میرزا قاجار (شیخ الرئیس)

ای برده نگاهت دل صاحب نظران را


ای برده نگاهت دل صاحب نظران را
طرفی نَبُوَد از نگهت بی‌بصران را

آن را که سفر با تو کند یاد وطن نیست
آری نَبُوَد یاد وطن خوش گذران را

صفحه 1 از 2ابتدا   قبلی   [1]  2  بعدی   انتها