دفتر شعر حوزه، گزیده ای از سروده های شاعران برگزیده حوزوی و عالمان شاعر اشعار این دفتر به انتخاب تحریه سایت شعر حوزه انتخاب می شود
به مسافران دیار غم اگر از وطن خبری رسدبود آنچنان که حیات جان، به مریض محتضری رسدهمه شب دو دست دعای من، سوی آسمان که ز لطف حقمگر این شبان فراق راه ز پی دعا سحری رسد
پنهان به سینه دارم پیوسته راز خود راوز دل خبر نسازم جز دلنواز خود راچون شمع اشک ریزم از آتش فراقشپنهان چگونه سازم سوز و گداز خود را؟
آن حرف ندا که گفت یونسدر ظلمت بحر، یاعلی بودآن کس که به دستش از دل حوتذوالنون بشد رها، علی بود
ای به غربت ماندگان ای از وطن آوارگانای به غفلت خفتگان اندر قفای کاروانهیچ می دانی که ما را نیست در دنیا وطن؟هیچ می دانی دوامی نیست ما را در جهان؟
درای کاروانی سخت با سوز و گداز آیدچو آه آتشینی کز دل پرغصّه باز آیدگمانم کاروانی از وطن آواره گردیدهکه آواز جرس با نالههای جانگداز آید
دیشب به یاد زلف تو ای رشک آفتابتا صبح در دو دیده ی من ره نیافت خوابچون زلف بی قرار تو ای شهسوار حسندل در درون سینه ندارد قرار و تاب
دوش وقت سحر از باده ی دوشین سرمستکه به بر بود مرا مغبچه ی باده پرستعقلم از طره ی او طائر افتاده به دامدلم از جلوه ی او ماهی افتاده به شست
مردکی گرجی به پیرامون دشتدلخوش و خندان به راهی میگذشت
چشم من، بخت تو و روز سفیدند همهدیدهی چرخ کجا دیده چو بخت تو سفیدبخت من، زلف تو و شب همه ظلمانی لیککی سکندر ظلماتی چو دو زلف تو بدید؟
شمس و مریخ کوکب من و یاراوست سلطان و من غلام درمهر چه خواهم وصال او جویمدر نظر بنگرم که دورترم
چو میدان شد تهی از یاور عشقچو داور گشت یکتاداور عشق
پس از قتل برادر، آن شه جودبیامد سوی خرگه بهر بدرودفرود آمد ز اسب آن عشق چالاکدرِ پرده سرا بنشست بر خاک
سوی خرگاه شد سالار با شاهکه بدرود آورد با لشکر آهپس از بدورد اطفال جگرریشطلب کردند آب از ساقی خویش
چو بگذشتند شیران حجازیعلی را شد هوای تیغ بازیز صف آمد برون آن شاه صفدرستاده در بر سالار محشر...
ای سکه سروری به نامت وی برتر از انبیا مقامت خورشید که نورپاش گردون یک پرتو جلوه تمامت داروی روان خستگان است آن شهد شفا که در پیامت قدر همه گفته ُ ها لطفی که نهفته در کالمت
امروز امیر در میخانه تویی توفریادرس نالهٔ مستانه تویی تومرغ دل ما را که به کس رام نگرددآرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو
کمین ثناگرت شها، بُوَد به درد مبتلابده تو از کرم دوا، به دردِ بی دوای اوز قلزمِ عطای تو اگر نَمی به او رسدز اوجِ عرش بگذرد علوّ و ارتقای او
برون آ که گردند از لطف و قهرتاسافل اعالی، اعالی اسافلبرون آر تیغی که با یک اشارتجدا سازد از یکدگر حقّ و باطل
دلا غیر از ولای او نداری حاصلی دیگر تو را امروز میباید تمکُّن زادِ فردا راتو را با طوبی و کوثر چه کار و سر بُوَد ای دل؟که طعم بادهی عشرت نیاید طعم حلوا را ...
ای شیخ بدل نگشت از فقه و ز نحوخواب تو به بیداری و سُکرِ تو به صحوعارف به حقایق نشوی تا نشودفقه تو بَدَل به فقر و نحو تو به محو
مردمان هر چه در ضمیر آرندعارفان میشوند از آن آگاه«إِتقّوا مِن فَراسَةِ المُؤمِنإنّه یَنظُرُ بِنُورِ الله»
فغان که کارِ منِ زار با دل افتاده ستچو دل نمانده مرا، کار مشکل افتاده ستخدای را مددی ای دلیل راهِ حرمکه اوّلین قدمم بار در گل افتاده ست
پخته گشتم تا نهادم پای در دریای عشقاندر آتش اوفتادم تا نهادم پی در آبگر بُوَد در راه وصلش آب و آتش صدهزارافکنم من خویشتن را هی در آتش، هی در آب
گر تو کالای وفا یک عدست هست بیارورنه صد خرمنِ تقوا نخرم من به دو جومیشود چاک، سرِ کوه کن از تیشهی عشقمیبرد کامِ دل از صحبتِ شیرین خسرو
من دوست همی خواهم، نه جنّت و فردوسالحمد که با همّت کوتاه نباشم...من کسب شرف کردهام از درگه آن دوست چون بندهی آن سدره و درگاه نباشم؟
رهنمایم علی ست در دو جهانجز ویام هیچ رهنمایی نیستجز ولای علی که کیش من استدر ضمیرم دگر ولایی نیست
«لا» استعارهای ز جلال محمد است«الاّ» کنایهای ز جمال محمد استاین عین و شین و قاف که عشق است نام آنمحصول میم و حاصل آل محمد است
کیست این نور خدای اکبرکه دهد جلوه به شمس و به قمرحکم فرمای قضا، میر قدرها علیٌّ بشرٌ کیفَ بشررَبُّهُ فیهِ تَجَلّی و ظَهَر
روز عاشورای شاه سرمدیلیلة المعراج سبط احمدیدید ناگه بیکسی شاه راتیره کرد از آه روی ماه را
زلف و خالش دوش صحبت داشتندی در برمزلف گفتا: من به اوجِ حُسن از او بالاترممن به زلف آهسته گفتم: کای تو دلها را چو دامخال هم چون دانه و من مرغ بیبال و پرم
بی خبر هرگز مپندارم ز درد اشتیاقزین نمد ما هم به سر روزی کلاهی داشتیمگرچه با ما بوده دائم بر سر جور و عتابلیک فیض عفو او را گاه گاهی داشتیم
از خاک درت آب بقا میگیرموز زخم تو مرهم و شفا میگیرمآن ملک که شه به زور شمشیر گرفتمن نیز به شمشیر دعا میگیرم
چه خوش گوید آن دردمندی که گویدعجب طبعم این بیت را میپسندد:«چرا دست یازم؟ چرا پای کوبم؟مرا دوست بی دست و پا میپسندد»
جبرئیل امین به استحضارذکرش این است در همه اوقاتمحرم بارگاه سبحانینیست الاّ علیّ عمرانی
دُرِ دریای کبریاست علی مظهر حضرت خداست علیآفتاب سپهر کشف و شهودسرّ مکنون إِنّماست علی
ای که از یک جلوه پیدا هر دو عالم کردهایپس دو عالم را نهان در عین آدم کردهایبر سر آدم نهاده «تاج کرَّمنا» ز لطفبر سریر سلطنت او را مکرّم کردهای
زآتشی کآثار غیریّت بسوختبودِ موجودات دود آمد فقطداد عالم را وجود محض خودبلکه از خود محض جود آمد فقط
ای ماحی سیّئات، ما رابنمای ره نجات، ما رابنمای عیان جمال رویتزآیینهی ممکنات، ما را
ساقی بهار آمد بیار آن آب آتش رنگ راتا خاک هستی در دهم بر باد، نام و ننگ رازآن می که مستی آوَرَد، از نیست هستی آوردبر عقل پستی آورد، شیدا کند فرهنگ را
مپرس از من حدیث کفر و دین راکه من مستم ندانم آن و این راز کفر و دین گذر کن تا ببینیبرون زین هر دو یار نازنین را
پیش او که خواهد برد شرح زاری ما را؟کآن قرار دل داند بی قراری ما راما که از غم عشقش جان ودل ز کف دادیم بعد از این که خواهد کرد غمگساری ما را؟
دارد آن لحظه فراغ از غم عالم، دل ماکه سر کوی خرابات بُوَد منزل مابوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کسزآن گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما
ای نام تو کلید فتوحات جان ما وی یاد تو توان تن ناتوان مارازت چو جان نهفته به دل داشتم همیعشقت فکند پرده ز راز نهان ما
ای جان حزین، تا کی مانی تو در این تن ها؟چون شد که شدی تنها، آوارهی موطَنها؟ ای طائر روحانی، وی مرغ گلستانیزین گلخن جسمانی رو جانب گلشنها
در گوش دلم میرسد از عالم بالاکز غیر تبرّا کن و با عشق تولّاای عقل به کُنهش نبری ره به دلایلتا دم نزنی بیهُده ای قطره ز دریا
ای ذات تو زِادراک خیالات مبرّاوز وهم و خرد فهم کمالات تو اعلیمرآت عدم گشت به رویت چو مقابلیک جلوه نمودی دو جهان گشت هویدا
الا منه دل ای پسر، به دنیی و وفای اوکه بُد قرین وفای او هماره با جفای اوچه خواهی از لقای وی؟ چه می کنی عطای وی؟ز جان و دل ببخش بر عطای او لقای او
یارب این خلد برین یا جنّة المأواستییا مگر آرامگاه بضعهی موساستیفاطمه، اخت الرضا، سلطان دین کز روی قدرخاک درگاهش عبیر طرّهی حوراستی
از نقش ریا چهرهی تزویر فروشویزین پس ز پی عشق بتی ماهجبین باشاز صومعه بیرون شو در میکده بنشینیک چند چنان بودی و یک چند چنین باش
ای برده نگاهت دل صاحب نظران راطرفی نَبُوَد از نگهت بیبصران راآن را که سفر با تو کند یاد وطن نیستآری نَبُوَد یاد وطن خوش گذران را