سوی خرگاه شد سالار با شاه
که بدرود آورد با لشکر آه
پس از بدورد اطفال جگرریش
طلب کردند آب از ساقی خویش
همی دانم که آن لب تشنه میراب
بداد آن کودکان را وعدهی آب
شه بیلشکر و سالار بییار
روان شد سوی میدان بهر پیکار
تو گفتی کربلا دشت حُنَین است
علی عبّاس و پیغمبر حسین است
ز جا شد کنده آن انبوه لشکر
نه سر پیدا ز پا، نه پای از سر
به آب ندر شد آن میراب هستی
چو سیل از کوهساران سوی پستی
یم رحمت چو در نم شد شناور
خمید از پشت خنگ کوه پیکر
کف کافیش پر بنمود در آب
که سازد لعل خشک از آب سیراب
به یاد تشنگان وادی غم
فراتش در نظر شد بحری از سمّ
به خود میگفت باشد از ادب دور
که من سیراب و شه از آب مهجور
یکی خشکیده مشکی داشت با خویش
در آب افکند با امیّد و تشویش
چو عزم خیمه کرد آن میر صفدر
نهنگ آسا شناور شد تکاور
گروهی جنگجو زآن قوم گمراه
سر ره برگرفتندش به ناگاه
به طعن نیزهاش هشتاد تن مَرد
به دوزخ سرنگون از پشت زین کرد
یکی برگشته از دین در کمین شد
به قصد قتل آن سالار دین شد
برون شد از کمینگه هم چو روباه
جدا کرد از بدن دست یدالله
ابا دست دگر بر دشمنان تاخت
همی خار از سر ره دور انداخت
جدا کردند دست دیگرش را
ز کار انداختند آن پیکرش را
شدندی هم گروه آن قوم نادان
تنش را ساختند آماج پیکان
ز بس تیر آمد از هر سو به سویش
روان گردید بر خاک آبرویش
دریده مشکش از پیکان کین شد
ز اطفال برادر شرمگین شد