میرزا فخرالدین محمد بروجردی (حجةالاسلام)

در مدح امیرمؤمنان علی علیه‌السلام


صبا از ما بگو آن لعبت شوخِ شکرخا را
که غارت کرده خیل غمزه‌ات یارا دل ما را

ندارد ناله‌ی من بر دل سخت تو تأثیری
نه تدبیری که بتوان نرم کردن سنگ خارا را

بیا بلبل که بوی عشق می‌آید ز صوت تو
تو گل را یاد دار و من گل روی دل‌آرا را

ز حُسن یوسف مصری خبر گر نیست، کی شاید
ملامت کردن یاران همی عشق زلیخا را؟...
نگار من، بهار من، بت سیمین عذار من

نبیند حال زار من، گشاید دست یغما را
بریزد پر ز مرغ دل، به دام افتد بسی عاقل

زند شانه اگر غافل، همان زلف چلیپا را
دلش چون آینه روشن، خطش چون سبزه در گلشن

نُماید  ار سر و گردن، نُماید طور سینا را
همه شب چشم بر پروین، نیاید سر سوی بالین

بلی راحت کجا بی‌دوست باشد جان شیدا را؟
مرا چون بومِ  ویرانه، دگر سوزی چو پروانه

که دور از یار جانانه، نخواهم فرش دیبا را
بیا ساقی برت گردم، ز کارم برده خیل غم

بده ساغر، عیان آور ز می نَفس مسیحا را
از آن می‌ کاو کند غم طی، عیان اندر زمانه دی

بهاری آورد کز وی زداید زنگ دل‌ها را
نواخوان چون شود بلبل، غزل خوانی کند بر گل

به باغ از لاله و سنبل، بیفکن بزم صهبا  را
بساط عیش در گلشن، خدا را زودتر افکن

که حمرت  داده اشک من همه گل‌های حمرا را
بگو با باد نوروزی که با شادی و پیروزی

عبیرآمیز کن دامانِ کوه و طرفِ صحرا را
نوای ساز را کن ساز ای چنگی به آهنگی

که یاران بشنوند از نو دمی لحن نکیسا را
شراب خُلَّری آور، می نیلوفری آور

حیات از خسرو خاور، کرامت کن تو مینا را
دواوینِ  بساتین  را بکن تزئین، بده آیین

که در تدوین به سر دارم مدیح شاه بطحا را
مه بطحا، شه یثرب، امام مشرق و مغرب

جَمال اللَّه، مِثال اللَّه، علی، آن زوج زهرا را
به قدرت دست ربّانی، به رتبت سرِّ سبحانی

به شوکت احمد ثانی، مهین دادارِ دنیا را
مناقب از قدَش کوته، جلالش را خدا آگه

نمود از روی وَجهُ للَّه منوّر لیل اِسری  را
ز «ادن یا محمد ادن» چندان برد احمد را

که در بحر تَدَلّی داد صورت قُرب اَدنی را
زمانش، لازمان  می‌گو مکانش لامکان می‌جو

ولی از لامکان خالی نمی‌یابی مکان‌ها را 
مقام «رَبِّ إِذ مَربُوب نور یَشرِق» ار خواهی

مقام اوست گویم فاش رمز این معمّا را...
مُعَنوَن گشته در عنوان، مبرهن گشته در برهان

عیان از عالم امکان، ز «کُن» آورده اشیا را
مگر مقصود از کُن بود کاندر سرِّ استنطق

ز سبعین عین آمد اصل هم اِخبار و انشا را
تجلی کرد در عالم، سرشته خود گلِ آدم

ز روح القدس از مریم پدید آورد عیسی را
نگشتی دستگیرِ موسی اَر لطفِ نهان او

نیاورد آشکار از جیب و کف ثُعبان  و بیضا  را
در آذر مهرت ار یاری نکردی با خلیل اللَّه

کجا آن ابر آزاری بر او بارید گل‌ها را؟
محمد راست تاجِ سر ز عرشِ خالق اکبر

قِدم را بود سلما، در حدوث آورد لیلا را
ازل گفتا: زهی عزت، ابد گفتا: زهی رفعت

چه تشریف خداوندی بداد آن سرو بالا را
اَنا النقطه، اَنا الخط کشف اسرار معانی را

ز رمز فعل، مصدر جو تو حلِّ این معمّا را...

مگر تسبیح نام او به موجودات فرض آمد 
که «سَبِّح اسم» کاشف گشت هم اسم و مسمّا را...

قِران مشتری با زهره آمد از ازل ظاهر
نبیُّ اللَّه به سِرُّ اللَّه چو کرد اِنعام، زهرا را

ز هر مطلب تو او می‌دان که اندر پرده می‌آید
بیان کردن، نهان کردن رموز آل طاها را...

ز رخ بُرقَع  گر اندازد شرر در عالم اندازد
وگر خود را عیان سازد نُماید حیّ یکتا را

اگر کافر بدانندم، وگر غالی  بخوانندم
در آذر گر نشانندم که این آیین بُوَد ما را ...

در آذر با ولایت، بِهْ که بر تخت سلیمانی 
به خاک پات بخشم جنت و فردوس و طوبا را

ز شوق روی نیکویت چنان دیوانه و شیدا
شدم، کز شوق نتوانم شناسایی سر از پا را

تو رو بنما و جان بستان مرا ای یار جانانه
نخواهم غیر روی تو نه دنیا را، نه عقبی را

سخن ار اندکی گفتم به سینه راز بنهفتم
امین کی باشم ار ظاهر کنم من سرّ لیلا را

ز «فخرالدین» نیاید شرح حرفی در مدیح تو
چسان سازند اندر کوزه‌ای امواج دریا را؟

شها! این تحفه لایق نیست می‌دانم تو را لیکن
سلیمان‌وار از موری تو بپذریر این هدایا را

نبودی گر «یُحَذِّرکُم» گشودی منطقی دیگر
نه بر معیار فهم خلق، مقدار تولّا را

بدادم در مدیحت دادِ معنی را و آوردم
ز آیات العجایب دور کردم سرّ و پروا را

ولی در حکمت آوردند خوش قولی حکیمانه 
که با دشمن نشاید ترک هم رسم مدارا را...

دلا غیر از ولای او نداری حاصلی دیگر 
تو را امروز می‌باید تمکُّن زادِ فردا را

تو را با طوبی و کوثر چه کار و سر بُوَد ای دل؟
که طعم باده‌ی عشرت نیاید طعم حلوا را ...
 

26
| | |
تاریخ انتشار: 19 آبان 1404
| 0 رای

نظرات

  • نظرات ارسالی پس از تایید منتشر خواهد شد
  • پیام‌های حاوی توهین و تهمت منتشر نمی‌شود

بیشتر بخوانیم