ای به غربت ماندگان ای از وطن آوارگان
ای به غفلت خفتگان اندر قفای کاروان
هیچ می دانی که ما را نیست در دنیا وطن؟
هیچ می دانی دوامی نیست ما را در جهان؟
صبح و شام از هر طرف بانگ رحیل آید به گوش
روبه راهند از زن و از مرد از پیر و جوان
پنبه ی غفلت برآر از گوش و چشمی باز کن
می رسد پیک اجل، ندهد تو را یک دم امان
پیش از آن کآرند تابوت و تو را بیرون کنند
پای دلواپس بکش از این جهان خاکدان
فکر کن، اشکی بریز و سجده کن آهی برآر
پهلو از بستر تهی کن خواب از چشمت بران
از پری رویان قبرستان گهی یادی نما
زلف کو؟ گیسو چه شد؟ خالش کجا؟ کو ابروان؟
از سلاطین جهان فکری بکن، عبرت بگیر
تخت کو؟ تاجش چه شد؟ لشکر کجا؟ کو پاسبان؟
هر کتابی یادگار عالمی یا واعظی ست
سینه کو؟ علمش چه شد؟ لب در کجا؟ چون شد زبان؟
آدم و نوح و خلیل و موسی عمران کجا؟
صوت داوودی چه شد؟ کو یوسف آن آرام جان؟
با سکندر گوی ملکت ماند بهر دیگران
با سلیمان گو بساطت رفت بر باد خزان
کو نبی؟ کو مرتضی؟ کو فاطمه؟ کو مجتبی؟
کو حسین سر جدا؟ کو اکبر قوت روان
آن یکی دل پاره پاره وآن دگر بازو کبود؟
فرق آن یک تا به ابرو شق و آن یک بر سنان
یاد عباس جوان کن سیر شو از زندگی
هر دو دست از تن جدا چشمش به سوی تشنگان
اصغر بی شیر آب از تیر بر کامش رسید
بعد وی خواهی شوی از عمر فانی کامران
نوعروسی دیده ای از خون به کف بندد حنا
خاصه از خون گلوی تازه دامادی جوان
طفلکی را آتش افتاده به عطف دامنش
کیست کآتش را کند خاموش جز اشک روان
سید سجاد را بردند در بزم یزید
سر برهنه پابرهنه غل به گردن ناتوان
با چنین حالت به چشم خویش می دید آن جناب
بر لب و دندان بابش ضرب چوب خیزران
«شیخ» از یادان جدا گردید و شد عزلت گزین
جغد در ویرانه باید بلبل اندر گلستان1
1. از کتاب سبحه صددانه، امیرمهدی حکیمی، صص 70 و 71