به خواهر گفت کای آرام جانم!
بیاور اصغر شیرین زبانم!
که بینم روی آن پژمرده گل را
گلِ گلدستهی شاه رسل را
سرش بنهاد بر بازو که رویش
ببوسد، وارهد از آرزویش
لب و رخسارهاش دید آن شه فرد
شده از تشنگی چون کهربا زرد
نه مادر شیر بودش نه پدر آب
نه بود آن طفل را از تشنگی تاب
همی بوسید روی چون گل او
همی بویید مشکین سنبل او
به ناگه حرمله، آن شوم گمراه
بدید آن ماه در آغوش آن شاه
سه پهلو تیری آن مردود معبود
رهانید از کمان کینهاش زود
گلویش بردرید از گوش تا گوش
خوش الحان مرغ شه گردید خاموش
تبسّم کرد بر رخسار، بابش
که شد از آن تبسّم دل کبابش
شهش خون از گلو بگرفت با چنگ
زمین میکرد چون گلزار ار تنگ
بیاورد آن شه لب تشنگانش
بخوابانید نزد کشتگانش
ز بییاریِ آن سلطان بیکس
فغان شد از حرم بر چرخ اطلس
دگر تیری بشد پرّان ز لشکر
نهاد اندر دل شه داغ دیگر