چو بگذشتند شیران حجازی
علی را شد هوای تیغ بازی
ز صف آمد برون آن شاه صفدر
ستاده در بر سالار محشر
ستاره ریخت از نرگس به خورشید
هلال آسا رکاب شاه بوسید
بدان شهزاده شاه روز محشر
چنین فرمود کای شبه پیمبر!
برو بدرود کن اهل حرم را
که بینی روی سلطان قدم را
چو رخصت یافت از آن شاه ذی جود
روان شد سوی خرگه بهر بدرود
نوای فرقت آن شاه منصور
حجازی بانوان را کرد پرشور
چو عزم رزم قوم کینهور کرد
زره از گیسوی لیلی به بر کرد
به معراج شهادت شد شتابان
بُراقش شد عقاب کوه کوهان
بفرمود: ای پرستاران ابلیس!
که باشد کارتان افسون و تلبیس
منم زین اهل بیت برگزیده
شه عشق آفرین را نور دیده
بگفت و برکشید آن تیغ را زود
برآورد از نهاد دشمنان دود
گروهی را به تیغ آن شیر یزدان
همی جا داد در آتش ز میدان
ز رزم قوم دون گردید خسته
روان شد سوی شاه دل شکسته
شد از سوز عطش، وز ثقل آهن
توانایی ز جان و طاقت از تن
چو آن سرچشمهی جود الهی
مکید آن خاتم ختمی پناهی
توانایی شدش بر تن دوباره
سوی میدان کین افکند باره
چو آن سرچشمهی عشقش بجوشید
به رزم دشمنان مردانه کوشید
گروه دیگری فرمود نابود
تو گفتی لافَتی در شأن او بود
به ناگه منقذ آن غدّارِ خونخوار
سمند افکند سوی شاه بییار
شد از شمشیر آن مردود گمراه
عیان، شقّ القمر از فرق آن شاه
عقابی دید ناگه پرشکسته
علی افتاده زین از هم گسسته
سری بیافسر و فرقی دریده
به جانان بسته جان، وز خود بریده
فرود آمد ز زین آن باجلالت
چو پیغمبر ز معراج رسالت
چو دید آن سرخ روی پهنهی کین
پدر را گفت کای نقش نخستین
شدم سیراب از دست خداوند
فراتت را نباشم آرزومند
چو آوردند تمثال پیمبر
برون از خیمه آمد دُخت حیدر
روان شد سوی نعش برگزیده
به دنبالش زنان داغ دیده
فغان و ناله چندان برکشیدند
که پرده عرش اعظم را دریدند
چنان زد صیحه لیلای جگرخون
که عقل ماسِوا گردید مجنون