دفتر شعر حوزه، گزیده ای از سروده های شاعران برگزیده حوزوی و عالمان شاعر اشعار این دفتر به انتخاب تحریه سایت شعر حوزه انتخاب می شود
به دنبال تصویب قانون نظام وظیفه عمومی در زمان رضاشاه، اولین کمیسیون سربازگیری در سال 1312 ش در خوسف دایر شد.سالک این شعر را در پی سوءاستفاده و ظلم های مسئولان این کمیسیون سرود و به صورت شب نامه منتشر کرد
بزم آراي قضا در كربلاچون صلا زد عاشقان را بر بلاتشنگان باده ي جام الستآن بلا جويان مست مي پرست
ای آه، ره به ناله ده ای ناله ره به آهکافتاده راه دختر زهرا به قتلگاهدر بر کشید پیکر پاک برادرشوز دل کشید ناله ی جاانسوز وااخاه
به مسافران دیار غم اگر از وطن خبری رسدبود آنچنان که حیات جان، به مریض محتضری رسدهمه شب دو دست دعای من، سوی آسمان که ز لطف حقمگر این شبان فراق راه ز پی دعا سحری رسد
پنهان به سینه دارم پیوسته راز خود راوز دل خبر نسازم جز دلنواز خود راچون شمع اشک ریزم از آتش فراقشپنهان چگونه سازم سوز و گداز خود را؟
خدای را صنما ظلم و جور تا کی و چندبر این ستم زده کاو مبتلا به هجران استنمای رحم به "بلبل" که در فراق تو گلز شام تا به سحر از غمت در افغان است
بگردی جهان را سراسر اگرنیابی دلی را که بی غم بوَدبه روزی که عید است غره مشوکه فرداش بی شک محرّم بود
هر کسی را که عقل و ایمان استخالی از های و هوی و افغان استاو چو بحر است و دیگران جویندبحر آرام و جوی نالان است
هزار شکر سزد ذات پاک یزدان راکه کرده مفتخر از نور علم انسان رابه علم زاده ی آدم مکرم است و شریفبه دیو و دد چه شرف مردمان نادان را
ای پسر ترک کار نتوان کردناز بر روزگار نتوان کردچاره ی کار روزگار دژمجز به نیروی کارر نتوان کرد
نگار برقع نوری کشیده بر رویشکه چشم غیرر نبیند سیاهی مویشصراح و ساغر و ساقی ز خمّ او مستندخم و پیاله و یَم، جملگی نم از جویش
آن حرف ندا که گفت یونسدر ظلمت بحر، یاعلی بودآن کس که به دستش از دل حوتذوالنون بشد رها، علی بود
همچو فرماه بُوَد کوه کنی پیشه ی ماکوه ما سینه ی ما ناخن ما تیشه ی ماشور شیرین ز بس آراست ره جلوه گریهمه فرهاد تراود ز رگ و ریشه ی ما
منم پور ایران و بر مام خویش مرا غیرت آید ز اندازه بیشبه بیگانه نفروشم این مام راکجا زشت و ننگین کنم نام را
ای به غربت ماندگان ای از وطن آوارگانای به غفلت خفتگان اندر قفای کاروانهیچ می دانی که ما را نیست در دنیا وطن؟هیچ می دانی دوامی نیست ما را در جهان؟
درای کاروانی سخت با سوز و گداز آیدچو آه آتشینی کز دل پرغصّه باز آیدگمانم کاروانی از وطن آواره گردیدهکه آواز جرس با نالههای جانگداز آید
دیشب به یاد زلف تو ای رشک آفتابتا صبح در دو دیده ی من ره نیافت خوابچون زلف بی قرار تو ای شهسوار حسندل در درون سینه ندارد قرار و تاب
دوش وقت سحر از باده ی دوشین سرمستکه به بر بود مرا مغبچه ی باده پرستعقلم از طره ی او طائر افتاده به دامدلم از جلوه ی او ماهی افتاده به شست
مردکی گرجی به پیرامون دشتدلخوش و خندان به راهی میگذشت
شمسِ منیر مشرقین، نفس زکیة الحسین إذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ بِأيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْنه یاور و نه محرمی، زخم تنش نه مرهمیإذَا الْبِحَارُ فُجِّرَتْ بِأيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ
چشم من، بخت تو و روز سفیدند همهدیدهی چرخ کجا دیده چو بخت تو سفیدبخت من، زلف تو و شب همه ظلمانی لیککی سکندر ظلماتی چو دو زلف تو بدید؟
شمس و مریخ کوکب من و یاراوست سلطان و من غلام درمهر چه خواهم وصال او جویمدر نظر بنگرم که دورترم
چو میدان شد تهی از یاور عشقچو داور گشت یکتاداور عشق
پس از قتل برادر، آن شه جودبیامد سوی خرگه بهر بدرودفرود آمد ز اسب آن عشق چالاکدرِ پرده سرا بنشست بر خاک
سوی خرگاه شد سالار با شاهکه بدرود آورد با لشکر آهپس از بدورد اطفال جگرریشطلب کردند آب از ساقی خویش
چو بگذشتند شیران حجازیعلی را شد هوای تیغ بازیز صف آمد برون آن شاه صفدرستاده در بر سالار محشر...
چو عاشقان به سر زلف یار پیوستندز هر چه در همه آفاق بود بگسستند چه ساحری تو ندانم که عارفان از میبه دور جام نگاه تو توبه بشکستند
مرا از دست شد زیبانگاریبهشتی طلعتی خرّم بهاریبهشتی کآدمش نادیده در خواببهاری کز گلشن نارسته خاری
ای سکه سروری به نامت وی برتر از انبیا مقامت خورشید که نورپاش گردون یک پرتو جلوه تمامت داروی روان خستگان است آن شهد شفا که در پیامت قدر همه گفته ُ ها لطفی که نهفته در کالمت
افسوس که عمری پی اغیار دویدیماز یار بماندیم و به مقصد نرسیدیمسرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیمجز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم
امروز امیر در میخانه تویی توفریادرس نالهٔ مستانه تویی تومرغ دل ما را که به کس رام نگرددآرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو
ماه من خور نیست امّا آفتابی دیگر استنور او بر روی او هم چون حجابی دیگر استکسب نور از خور کند مه، خور ز ماه روی اوکسب او کسبی دگر، وین اکتسابی دیگر است
ای پادشه کون و مکان ادرکنی!ای طائر عنقای جهان، ادرکنی!ای باخبر از راز جهان دل منیا حضرت صاحب الزمان ادرکنی
دانی که چرا نام علی گشته علی؟وین نام به او داده خدای ازلیچون مرتبهی عُلوّ خود در او دیدفرمود به پیغمبر خود ناد علی
درد بی درمان ما کی قابل درمان شودکی مبدّل بر وصالت حالت هجران شوددوستان را جان به لب آمد شها از انتظارکی نمایان آن رخ هم چون مه تابان شود
هر لحظه کند جلوهی دیگر رخ دلدارپیداست ولی کو به جهان دیده ی دیدارتا سرمهی وحدت نکشی بر بصر خویشبیپرده تجلّی نکند از در و دیوار
ای دست ما و دامنت ای دست کردگاردستی به دادخواهی ما زآستین برآردر انتقام خون شهیدان کربلاچشم امید ما نَبُوَد جز به ذوالفقار
این مشیّد بارگاه از بس فرح افزاستیآفرینش را ز خاکش دیدگان بیناستیگنبد گردون شکوهش بس که میبخشد ضیامهر رخشان در برش چون ذرّه ناپیداستی
کمین ثناگرت شها، بُوَد به درد مبتلابده تو از کرم دوا، به دردِ بی دوای اوز قلزمِ عطای تو اگر نَمی به او رسدز اوجِ عرش بگذرد علوّ و ارتقای او
برون آ که گردند از لطف و قهرتاسافل اعالی، اعالی اسافلبرون آر تیغی که با یک اشارتجدا سازد از یکدگر حقّ و باطل
دلا غیر از ولای او نداری حاصلی دیگر تو را امروز میباید تمکُّن زادِ فردا راتو را با طوبی و کوثر چه کار و سر بُوَد ای دل؟که طعم بادهی عشرت نیاید طعم حلوا را ...
ای شیخ بدل نگشت از فقه و ز نحوخواب تو به بیداری و سُکرِ تو به صحوعارف به حقایق نشوی تا نشودفقه تو بَدَل به فقر و نحو تو به محو
مردمان هر چه در ضمیر آرندعارفان میشوند از آن آگاه«إِتقّوا مِن فَراسَةِ المُؤمِنإنّه یَنظُرُ بِنُورِ الله»
فغان که کارِ منِ زار با دل افتاده ستچو دل نمانده مرا، کار مشکل افتاده ستخدای را مددی ای دلیل راهِ حرمکه اوّلین قدمم بار در گل افتاده ست
پخته گشتم تا نهادم پای در دریای عشقاندر آتش اوفتادم تا نهادم پی در آبگر بُوَد در راه وصلش آب و آتش صدهزارافکنم من خویشتن را هی در آتش، هی در آب
گر تو کالای وفا یک عدست هست بیارورنه صد خرمنِ تقوا نخرم من به دو جومیشود چاک، سرِ کوه کن از تیشهی عشقمیبرد کامِ دل از صحبتِ شیرین خسرو
من دوست همی خواهم، نه جنّت و فردوسالحمد که با همّت کوتاه نباشم...من کسب شرف کردهام از درگه آن دوست چون بندهی آن سدره و درگاه نباشم؟
رهنمایم علی ست در دو جهانجز ویام هیچ رهنمایی نیستجز ولای علی که کیش من استدر ضمیرم دگر ولایی نیست
«لا» استعارهای ز جلال محمد است«الاّ» کنایهای ز جمال محمد استاین عین و شین و قاف که عشق است نام آنمحصول میم و حاصل آل محمد است
کیست این نور خدای اکبرکه دهد جلوه به شمس و به قمرحکم فرمای قضا، میر قدرها علیٌّ بشرٌ کیفَ بشررَبُّهُ فیهِ تَجَلّی و ظَهَر