بلبلی بر شاخ گل در بوستان
شرح میداد از فراق دوستان
گفت چیزی تلختر در این جهان
از جدایی نیست نزد آگهان
از جدایی میشود دلها خراب
آتش هجران کند ما را کباب
در زمین کربلا شاه شهید
چون وداع کودکان سختی ندید
چون که نومید آمد از بداختران
روی برگرداند سوی دختران
کرد بر هر یک سلامی سوزناک
جمله گریان با گریبانهای چاک
دختری را زآن میان نزدیک خواند
چون که بانو بود بر زانو نشاند
زآستینِ مهر، اشکش پاک کرد
آتش دل رخنه در افلاک کرد
گفت ای جان جهان شیون مکن
آتش دل زَاشک غم روشن مکن
بعد من چندی تو خواهی دیر زیست
بایدت آن حد که بتوانی گریست
بی پدر را گریه و زاری خوش است
سوگواران را عزاداری خوش است
چون نوازش دید آن خورشیدچهر
با پدر راند این سخن از روی مهر
از چه از دیدار ما سیر آمدی
پرسش احوال ما دیر آمدی؟
تن به مردن دادی اندر راه دوست
دادن جان در ره جانان نکوست
پس تو ما را بازگردان در وطن
وارهان ما بیکسان را از فِتَن
گفت من در این مکان بیچارهام
از وطن وز خانمان آوارهام
گر قُطا از بیم صیادان نبود
تا طلوع صبح سرگردان نبود
پس براق عشق سوی جنگ تاخت
احمدآسا قرب حق آهنگ ساخت
روح او با روح احمد بود جفت
دُرّ معنی پیر دانشمند سُفت
قرب، نی بالا و پستی رفتن است
قرب حق از قید هستی رستن است
پس برون کرد از درون، اغیار را
خود فدایی داد زلف یار را
یار گفت و یار جست و یار خواست
خلوت دل خالی از اغیار خواست
در وصال یار عین یار شد
فهمد آن کاو حامل اسرار شد
رمز ثاراللَّه تو برخوان در خبر
گر توانی فهم معنی ای پسر
گر نبی بر قاب «أو أدنی» نشست
سبط او بر عرشهی اعلی نشست