باز از فراق آن بت نوشادی
چشم من است دجلهی بغدادی
خورشید نیکوان و به روی و موی
روز و شب سپندی و خردادی
گردون ندیده ماه بدین تابش
گیتی ندیده سرو بدین رادی
آن روز کو که بود به بزم اندر
با یک جهان جمال خدادادی
از او همه نیایش شیرینی
وز من همه تراوش فرهادی
باشد که رام دل کنمش روزی
چون موم سازمش دل پولادی
گیرم فراز گنبد گردون است
آرمْش زی نشیب به استادی
آید شبی که انجمن ما را
خلّخ کند به گونهی نوشادی
آن روز میرسد که کنار من
کِشمَر کند به قامت شمشادی
گیتی ندیده است و نخواهد دید
چونین اساس خرّمی و شادی
بزم «ادیب» و توشهی دانایی
وصل حبیب و گوشه ی آزادی