دل به زلف تو شد نیامد باز
چه کند خسته بود و راه دراز
چه دل است این دلی که من دارم
هر دمی با غمی بُوَد دمساز
گاه در زلف و گه به چاه ذقن
طی کند روز و شب نشیب و فراز
بارها گفتهام ز خطّهی طوس
رو کنم زی عراق یا به حجاز
چه کنم در کمند زلف توام
مرغ پربسته چون کند پرواز؟
گل رویت بپژمُرَد آخر
وین لطافت در او نماند باز
با چنین گل که هفتهای دو سه بیش
مینپاید نباید این همه ناز
گفتمش سوختم در آتش عشق
گفت اگر عاشقی بسوز و بساز