بگو ای خضر راه بی نوایان
شود کی مهر رخشانت نمایان؟
بگو ای آفتاب عالم افروز
شب غیبت به ما کی میشود روز؟
نشد چشم جهان از فتنهها کور
چو شد ماه رُخت از دیدهها دور
به باغ عشق تو بس، سروقدّان
به امیّد وصالت بوده خندان
که تا از تیشهی دوران افلاک
فتاده هر یکی بر دامن خاک
به گلزار تو بس نسرین و لاله
به دست هر یکی زرّین پیاله
به شوقت دیدهها در گلسِتان باز
شده با بلبلان در نغمه دمساز
الا ای شهسوار ملک توحید!
مکن ما را ز وصل خویش نومید
به دام عشق تو گشتیم چون قید
نمی شاید اجل ما را کند صید
که تا در گلسِتان وصل جانان
چو بلبل در ستایش نغمه خوانان
به نار الحبِّ یکفی إحتِراقی
فلا صبرٌ، علی لهب الفراق
وَ یکفی الوَصل قَبْل المَوت ساعة
وَ إِن بلغ النُّفوس إِلَی التَّراقی
إذاً لا مَوت بَل عین الحیوة
وَ لا همّ إِلی یَوم التَّلاقی