میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

محرم بارگاه سبحانی

جبرئیل امین به استحضار
ذکرش این است در همه اوقات

محرم بارگاه سبحانی
نیست الاّ علیّ عمرانی

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

مظهر حضرت خداست علی

دُرِ دریای کبریاست علی 
مظهر حضرت خداست علی

آفتاب سپهر کشف و شهود
سرّ مکنون إِنّماست  علی

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

در مرایای عدم خود را به خود بنموده‌ای

ای که از یک جلوه پیدا هر دو عالم کرده‌ای
پس دو عالم را نهان در عین آدم کرده‌ای

بر سر آدم نهاده «تاج کرَّمنا» ز لطف
بر سریر سلطنت او را مکرّم کرده‌ای

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

روی خود را دید پیش روی خود

زآتشی کآثار غیریّت بسوخت
بودِ موجودات دود آمد فقط

داد عالم را وجود محض خود
بلکه از خود محض جود آمد فقط

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

سرچشمه‌ی زندگی لب توست

ای ماحی سیّئات، ما را
بنمای ره نجات، ما را

بنمای عیان جمال رویت
زآیینه‌ی ممکنات، ما را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ماییم مست از جام هو در ما جهانی گشته مست

ساقی بهار آمد بیار آن آب آتش رنگ را
تا خاک هستی در دهم بر باد، نام و ننگ را

زآن می که مستی آوَرَد، از نیست هستی آورد
بر عقل پستی آورد، شیدا کند فرهنگ را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

مپرس از من حدیث کفر و دین را

مپرس از من حدیث کفر و دین را
که من مستم ندانم آن و این را

ز کفر و دین گذر کن تا ببینی
برون زین هر دو یار نازنین را

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

از کرم عجب نَبْوَد گر گناه ما بخشد


پیش او که خواهد برد شرح زاری ما را؟
کآن قرار دل داند بی قراری ما را

ما که از غم عشقش جان ودل ز کف دادیم 
بعد از این که خواهد کرد غمگساری ما را؟

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ای خوش آن لحظه که جان در قدمش دربازم

دارد آن لحظه فراغ  از غم عالم، دل ما
که سر کوی خرابات بُوَد منزل ما

بوی حسرت شنود تا ابد ار بوید کس
زآن گیاهی که پس از مرگ دمد از گل ما

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

گردی ز ما مگر برسانی به کوی دوست

ای نام تو کلید فتوحات جان ما 
وی یاد تو توان تن ناتوان ما

رازت چو جان نهفته به دل داشتم همی
عشقت فکند پرده ز راز نهان ما 

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

تو در قفس آشفته مرغان همگی رفته 

ای جان حزین، تا کی مانی تو در این تن ها؟
چون شد که شدی تنها، آواره‌ی موطَن‌ها؟ 

ای طائر روحانی، وی مرغ گلستانی
زین گلخن جسمانی رو جانب گلشن‌ها

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

بی جذبه به برهان نتوان راه به حق برد

در گوش دلم می‌رسد از عالم بالا
کز غیر تبرّا کن و با عشق تولّا

ای عقل به کُنهش نبری ره به دلایل
تا دم نزنی بیهُده ای قطره ز دریا

میرزا محمدحسن زنوزی خویی (فانی)

ما را ز تو غیر از تو دگر نیست تمنا

ای ذات تو زِادراک خیالات مبرّا
وز وهم و خرد فهم کمالات تو اعلی

مرآت عدم گشت به رویت چو مقابل
یک جلوه نمودی دو جهان گشت هویدا