مرنج از این که دلم از لب تو در گله باشد
کسی که کام ندیدهست تنگ حوصله باشد
دهن به شِکوه مکن باز از تو گر گلهمندم
همیشه تنگ دل از روزگار در گله باشد
درید پردهی دل اشک و دیدگان مؤاخد
خطا ز طفل، چو سر زد دیت به عاقله باشد
هزار جان پی یک بوسهات دهند و تو غافل
که صدهزار زیانت در این معامله باشد
برید لیلی من از چه روی گیسوی خود را
مگر نخواست که مجنون اسیر سلسله باشد؟
به راه کعبهی آن کوی از چه خار مغیلان
خَلَد همیشه به پایی که پر ز آبله باشد؟
شویم خسته دماغ از خیال بُعد مسافت
میان ما و تو مویی اگر که فاصله باشد
به ناز خفته به محمل چه دارد آگهی ای دل
ز خستهای که چو گرد از قفای قافله باشد
ندانم این چه زمانی بُوَد که فضل و هنر را
برِ کریم نه مزد و نه شعر را صله باشد
سخن بگوی که «رضوانیِ» تو را نظر این دم
به لعل توست که حلّ نکات مشکله باشد