از مثنوی معراج الخیال، در صفت معشوق
بر سرم دیگر همای عشق یار
ریخت طرح خارخار از عشق یار
شوق بر گرد دلم پر میزند
در طپیدن حلقه بر در میزند
هم چو فانوس از فروغ روی دوست
جمله خونم نور شد در زیر پوست
خودبه خود سامان عشقم شد درست
بر تنم چون فلس ماهی داغ رُست
کاوش غم میکند در دل شیار
ناله میکارد در او تخم شرار
جان ز نیش غمزه چون پرویزن است
پردهی دل کیسهی پرسوزن است
سوز غم در استخوانم یافت راه
شد تنم چون شمع، صرف اشک و آه
یاد زلفش سوخت خون در پیکرم
بوی عنبر میدهد خاکسترم
باز در مغزم شراری ریخت عشق
روغنم با شعلهای آمیخت عشق
دلبری برد از دلم صبر و قرار
کز رخش برقع بُوَد صبح بهار
فتنه خویی آفت صبر و شکیب
نوگلی چشم غزالش عندلیب
زلف پرچین گردهی عمر دراز
نوک مژگان خامهی تصویر ناز
گردش چشمی چو دور روزگار
صدهزاران فتنهاش در هر کنار
تا بناگوش ابرویش دنباله تاب
تیغ خود را زآتش گل داده آب
از زنخدان بر کباب دل ز دور
سرنگون کرده نمکدان بلور
چون گلاب از ناز پاشد بر بدن
در غریبی بوی گل یابد وطن
کرده بر گل دستگاه حسن، تنگ
غنچهاش از شبنم مهتاب رنگ
لب هم از پرکاری چشم سیاه
در تبسم میکند کار نگاه
از خیال آن دو لعل آبدار
بوسه بر لب میطپد بیاختیار
مرغ جان از سِحر چشمش در قفس
می دود تا دل نگاهش چون نفس
گوهر از گوشش کند کسب شرف
سینه مالد بر کفش پای صدف
گردن و رخسار چون حورش نگر
شاهد نورٌ علی نورش نگر
از صفای گردنش مه در گداز
گردنش از آب گوهر طوق ساز
لعل خندان، روح بخش مرد و زن
عقد دندان، غنچههای یاسمن
زلف و کاکل،؛ سنبل گلزار طور
ساق و ساعد، ماهی دریای نور
مهر، از شوقش دل آوارهای
قرص مه، از سینهاش انگارهای
صبح را در خون گل حل کرده حسن
تا بناگوشش چنین پرورده حسن
از نگاه آن دو چشم نیم خواب
آب، در یاقوت میگردد شراب
غمزهاش در سینه ناوک میزند
خندهاش بر بوسه چشمک میزند
میتراود از بناگوش صفا
آه از آن آیینهی مهتاب زا
عنبر از سودای زلفش تردماغ
سینه ی ماهی ز پشت پاش، داغ
بس که جان بخشد خرام آن پری
سازد از نقش قدم، کبک دری
صاف مروارید و مه را بیختند
طرح لوح سینهاش را ریختند...
یاسمین بر یکدگر پیوستهاند؟
یا ز شیر صبح، قرصی بستهاند؟...
ناز، چون طاووس مست اندر بهار
میکند هر لحظه جایی اختیار...