با همه زشتی به دام عشق خویشی پایبند
خویش را گویا که نشناسی؟ از آنی خودپسند!
باطلی بسیار باطل، گر نمیرنجی ز حق
غافلی بسیار غافل، گر نمیشوری ز پند
پیش اهل درد، چون گردی سفید ای روسیاه
نی تنت از عشق زار و نی دل از غم دردمند
رو به سوی شهر پاکان، خوش به سامان میروی
چشم بد دور از تو باید بهر خودسوزی سپند
عمر کوته، روز بیگه، راه پُرچَه، توشه نه
پا به گل، سر در هوا، جان بستهپر، دل پایبند!
نی به سر خاک ندامت، نی به پا خار طلب
نی به رخ اشکی روان و نی ز دل آهی بلند
هوش دائم پیش مال و گوش دائم وقف قال
فکر یک سر خورد و خواب و ذکر یک سر چون و چند
سعی کاهل، عمر باطل، وقت دیر و راه دور
عزم سست و کار سخت و تن گران و جان تنند
در ستیز خلق مردی، در جهاد نفس، زن
وقت عصیانی توانا و گَهِ طاعت نَژند!
گوش پر از پنبهی غفلت، چو چشم از خاک حرص
کلّه پر از باد نخوت، چون دماغ از بوی گند
هرزهکار و هرزهخرج و هرزه جنگ و هرزهصلح
هرزهگرد و هرزهنال و هرزهگوی و هرزهخند
نی رخ از خجلت عرق ریز و نه سر از شرم پیش
نی دل از غم خورده سیلی، نی لب از دندان گزند
عذرها بس ناتمام و توبهها بس نادرست
گفتهها خوش ناصواب و کردهها پر ناپسند
توبه است این خویشتن را میدهی، یا خود فریب؟
گریه است این میکنی بر خویشتن، یا ریشخند؟
ای ذلیل آرزوها، با دو صد عیب چنین
چون توانی گشت در درگاه عزّت ارجمند؟
نشنوند اهل زمان گر شعر «واعظ»، دور نیست
زآن که شعر خال و خط خواهند، این پند است پند!