به یاد اقبال، شاعر پاکستانی
دوش بر یادت نگارا گریهای مستانه کردم
رخنه در بنیاد عقل مردم فرزانه کردم
تا سحرگه دیده را از خون دل کردم لبالب
هر چه میبودم به ساغر جمله در پیمانه کردم
عقل را بیرون فرستادم ز شهرستان هستی
عالم دیوانگی را فارغ از بیگانه کردم
تا نباشد آه را هم، راه در خرگاه جانان
برکشیدم از دل و آوارهاش زین خانه کردم
نیم شب چون زلف شب رنگت به چشمم جلوه¬گر شد
شستمش با اشک و با مژگان خونین شانه کردم
در خیال شوکت اسلام با « اقبال» دوشین
گردشی از اندلس بگرفته تا فرغانه کردم
شمهای از فتنه ی کشمیر با آن میر گفتم
شاعر فرزانه را از سوز دل دیوانه کردم